این جا همه اش رویاست..
طرحِ سیاه قلمِ صورتت محصورِ قابی چوبین است.
با یادِ تو سیگار را آتش می زنم
بویِ تو می آید..
و خاطره ات دودِ سیگار می شود.
"صبا" باز به سُرفه می افتد و باز به جانم غُر می زند
که سیگارِ از دیدِ او همیشه لعنتی اَم را کنار بگذارم
این دیگر چه رسمی ست؟..
عکسِ تو میانِ قاب چه میکند؟
و چرا لب هایِ تو به جایِ لب هایِ "صبا" سخن می گویند؟..
تو را دورتر از این کافه می پنداشتم...
این جا چه می کنی؟
"آرری"
**بازمانده یِ شبی تابستانی ،کنجِ کافه ، با دوست ، که رفتنی است...
چه دردناک
که راهِ من ، درست همین جا
در نزدیک ترین نقطه به تو
و نفس به نفسَت
از تو جدا می شود . .
احساس هست ، اما تقدیر سَد می شود
و ما همچون قربانیانِ جنگ
آواره و درمانده
هر کدام به سویِ خانه هایمان پرواز می کنیم
خانه هایی که یک عُمر فاصله دارند از هَم
وکسی چه می داند که من دیگر بار چه زمانی تورا خواهم دید؟
و آن روز اگر هم برسد
باز دستت را در دستانم خواهم گرفت یا نه
و آن روز اگر برسد
ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه
بعد از امشب
مثلِ همه یِ شبهایِ قبل
باید خیابان ها را تنها زیرِ پا بگذاریم
و فقط و فقط همین امشب است که شهر به خاطرت چراغانی است
و در کنار هم هستیم . .
حضور را تقدیر میسر می کند
و هرجا تقدیر کم بیاورد ، غیبت پا می گذارد
و جای خالی پدید می آید . .
چه خوش است هوایِ پاییزیِ این شبِ تابستانی
وقتی شانه ام به شانه یِ لباسِ مشکیِ تو ساییده می شود
و چه کسی می داند که من دیگر بار چه زمانی تو را خواهم دید؟
و آن روز اگر هم برسد
ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه...
"آرری"
یادم هست پیش از ازدواجم، مدتی با همسرم همکار بودم.فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید.ناگفته هم نماند که خودم بدم نمیآمد که او این قدر شیفتهی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
ما با هم ازدواج کردیم.
سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همهی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم.در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جداییمان، چراغِ راهِ آیندهی رفتارهایم شده:
-«منو باش که خیال میکردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی میبینم الآن هیچ چی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
امروز که دقت میکنم، میبینم تقریبا همهی ما در طولِ زندگی، به لحظه یی میرسیم که آدمهای خاص و افسانه یی مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشوند.و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم.وقتی آن شخصیتِ ابر انسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه ، آدمهای معمولییی هستند.
حتی آنهایی که ما ابر انسان میپنداریم هم وقتی دستشویی میروند، وقتی میخوابند، آبِ دهنشان روی بالش میریزد، آنها هم دچار اسهال و یبوست میشوند، میترسند، دروغ میگویند، عرقِشان بوی گند میدهد و دهنشان سرِ صبح، بوی ....!
.
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تئاتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!
.
اولین چارهی کار این بود که از آنها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است.
در قدم بعد، سعی کردم بهشان نشان دهم که من هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، نیازهای طبیعی دارم.
عصبانی میشوم، غمگین میشوم، گرسنه میشوم، دستشویی میروم، دست و بالم درد میگیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همهی آدمها دارند.
اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:
اول؛ احترام
حتی جلوی پای یک پسربچهی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد.
باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزشتر و مهمترند.
و بعد؛ راستگویی
به عقیدهی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگتر و انسانیتر از راستگویی نیست.
اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
.
اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
.
اینهایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوقها هم میآید.
به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، شامپانزهی تمامعیار میشود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همهی ما آدم یم. آدمهای خیلی معمولی.
" دالتون ترومبو"
فیلمنامهنویس و نویسندهی امریکایی
1905 - 1976