داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعربازی : بازی گل را و باران را

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصل ها را

بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست


آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تاروشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست


همواره چون من نه: فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست


من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست


شاید به زخم من که می پوشم زچشم شهر ان را

در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست


"محمد علی بهمنی"

روزمرگی : نامه شخصی ، وداعِ آرام



"آره. ما هم از امشب به خیلِ بی حد و حَصرِ آدمهایِ تنهایِ دنیایِ مدرن و قرنِ جدید اضافه می شیم. مثلِ قهرمانِ فیلمِ (Her) که اسطوره یِ تنهاییِ دنیایِ جدیده... خدارو چه دیدی شاید روزی رسید که ما هم معشوقه ای مجازی پیدا کردیم و روزگارمون رو با اون گذروندیم...


آدمهایی که فیلم میبینن ، کتاب می خونن، شعر می نویسن ، همزمان تو چند دنیایِ مختلف زندگی میکنند خانُم. 


دردشون فقط دردِ زندگیِ خودشون نیست و گوشهاشون همیشه در حالِ شنیدنِ درد و دلِ آدمهایِ مختلف از همه جایِ دنیاست. 


اونها چند بار بیشتر از بقیه یِ آدمها زندگی میکنن  و چند بار بیشتر می میرن. و به همین جُرم این جور آدمها رو سخت می شه تحمل کرد.


بی معرفتی نمی کنم تو ، صبور بودی. اما تحملِ مردی که سرش پُر از فکرایِ مشوشِ هزار رنگ و دستاش از سرمایِ بینِ ادما سرده ، کارِ آسونی نیست. خدارو شکر که همیشه اینو بهت میگفتم . 


تو خواستی اما نشد. نتونستی. از پسِ تحملِ پرسه زدنهایِ من تو دنیاهایِ مختلف برنیومدی . کنار کشیدی.


من نه شاعرم ، نه نویسنده م  و نه حتیِ یک آدمِ خاص. من مریضم و مومنم به این که این بیماری من رو آخر نجات می ده و همین هم هست که سرنوشتم رو به دستش سپردم تا رستگارم کنه."

"آرری"


**این بخشی از یک نامه یِ شخصی و وداعی آرام است. به تاریخِ سیزدهِ فروردینِ هزار و سیصد و نود و چهار که فقط من میدانستمش و او. من نوشته بودم و او خوانده بود. تمام.


روزمرگی : مزیتِ گزنده یِ بازگشت به گذشته

من اگر می توانستم ده سال به عقب برگردم ، یک راست می رفتم خانه یِ مادربزرگ. این که میگویم یک راست ، یعنی همین که از شرِ ماشین زمان و کمربندهایِ عجیبش خلاص می شدم ، می رفتم خانه ی مادربزرگ. وقتی می رسیدم، می دیدم همسایه یِ وسواسی اش طبقِ معمول دارد ماشینش را می شوید ، لبخندی می زدم و دستم را می گذاشتم رویِ زنگ.
سالِ 84 است و سرِ ظهر. مادربزرگ احتمالا الان چادر و مقنعه یِ سپیدش را پوشیده و در همان حالی که تقریبا با فرشته ها مو نمی زند ، دارد رویِ صندلیِ مخصوصش نمازِ نشسته اش را می خواند. عجله نمی کنم ، آخر می دانم این روزها پاهایش بیشتر از همیشه درد می کنند ، پشتم را می کنم به دربِ خانه ، چشمانم را می بندم و شروع میکنم به تصور کردنش. این بازیِ همیشه ام است. وقتی به انتظار کشیدن مجبور می شوم ، آدمی که منتظرش هستم را در همان حالتهایی که احتمالا باید باشد تصور می کنم ، همین هم هست که مادربزرگ را این طور تصور می کنم ، با تن پوشِ سپیدش ، دستش را به زانویش می گیرد و از رویِ صندلیِ نماز خواندنش بلند می شود و آرام و سلانه سلانه گوشیِ آیفونِ خانه را بر میدارد و می پرسد : (کیه؟)
همانجا صدایش را می شنوم . برمیگردم سمتِ آیفون و می گویم :( منم مادر ، باز کنین) و در را باز می کند.
قاعدتا باید خوشحال باشم. هم اینکه توانسته ام با ماشینِ زمان سفر کنم و ده سال به عقب برگردم و مسیرِ زندگی ام را آن طور که میخواهم انتخاب کنم و هم اینکه مادربزرگ را دیده ام ، آن هم بعد از چندین سال. آخرین بار با همین چادرِ نمازش به خوابم آمده بود و فقط می خندید که بعد مادرم در تعبیرش گفت : (این یعنی حالش خیلی خوبه..)
اما خوشحال نیستم . این مزیتِ گزنده یِ بازگشت به گذشته اگرچه در ذاتش خواستنی است اما وقتی داری آن چه را به زودی از دست خواهی داد ، جلویِ چشمانت می بینی ، از لذتش کاسته می شود. خیلی هم کاسته می شود.
میروم می نشینم کنارِ صندلیِ نمازش. دستانِ چروک دارش را تویِ دستم می گیرم که مثلِ همیشه پوستِ نرم و نازکی دارند . 
میگویم : (مادر دلم خیلی واستون تنگ شده بود.)
دستی به سرم می کشد و می گوید : (تو که همین دیروز اینجا بودی با مامانت! چقد گفتم نرو ، شب بمون ، خودت گفتی میخوای بری بیرون با دوستات!)
و من تکان می خورم. از غفلت و حقیقتِ انکار نشدنیِ بازگشت به عقب ای که نصیبم شده ، و از زندگیِ بی حاصلِ بعد از مادربزرگ در همه یِ این ده سال که حالا با گرفتنِ دستانش آن هم نه در رویا بلکه در بیداری ، به ثمر نشسته.
بازی است یا هرچه ، دوست ندارم تمام شود. دوست دارم این لحظه همینطور کِش بیاید تا همیشه و اصلا سال 1384 به پاییز نرسد. 
و تو مادربزرگِ دوست داشتنی که چه دور از همه یِ ما به خیالبافیِ من برای ِبازگشت به گذشته لبخند می زنی، اگر قرار باشد دوباره تو را از دست بدهم ، همان بهتر که اصلا پایم را در آن ماشینِ زمانِ لعنتی نگذارم!


"آرری"


**مطلبِ فوق به عنوانِ اثرِ اینجانب در مسابقه یِ "منِ امروز ، 10 سالِ قبل" سرویس میهن بلاگ ، شرکت داده شده است.

حرفِ مردم : شرمین نادری



گمانم دیگر از همان شب بود که عادت کردم بعد از خاموشیِ اجباریِ کوچه هایِ شهر، به خوابِ افسرجان بروم. به پشتِ پلک هایش دست بکشم ، موهایِ قشنگش را ببوسم و وقتی پلکش می پرد ، بغلش کنم و تویِ گوشش آواز بخوانم و وقتی آرام شد ، دستش رابکشم و با خودم سمتِ مرگ ببرمش ، به سمتِ رویا ، به سمتِ قطارهایی که به برزخ می روند ، کوچه هایی که پر از فرشته هایِ مُرده اند و جعبه هایِ بگیر و بنشانی که بویِ حلوا و کافور می دهند. 


من هم بویِ کافور می دادم ، هربار که افسر تویِ رویا چشم باز می کرد ، انگار دیگر همیشه دهانم بویِ کافور و کُندُر می داد ، چشمهایم خیس از اشک بودند و پیراهن هایی که به زور از صندوقِ خاطراتم بیرون می کشیدم ، چروک و نشسته بودند ، مثلِ همان ملحفه هایِ خیس از خون که دکتر جهانشاه وقتی تیغِ نقره ای اش را تویِ لگن انداخت و به دستیارش گفت تمام شد ، زیرِ پایم جمع شده بودند.همان وقت که فرشته جان را از تویِ شکمم در آوردند و نفس راحت کشیدند و بچه را که گریه می کرد ، تویِ پارچه ای پیچیدند و بُردند و از من دور کردند و رویِ سرم پارچه سفید کشیدند و تویِ گوشم گفتند : "تو بخواب".


از "اشرف جان و رویایِ شهریور_روایتِ دوم" __ شرمین نادری