داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : مزیتِ گزنده یِ بازگشت به گذشته

من اگر می توانستم ده سال به عقب برگردم ، یک راست می رفتم خانه یِ مادربزرگ. این که میگویم یک راست ، یعنی همین که از شرِ ماشین زمان و کمربندهایِ عجیبش خلاص می شدم ، می رفتم خانه ی مادربزرگ. وقتی می رسیدم، می دیدم همسایه یِ وسواسی اش طبقِ معمول دارد ماشینش را می شوید ، لبخندی می زدم و دستم را می گذاشتم رویِ زنگ.
سالِ 84 است و سرِ ظهر. مادربزرگ احتمالا الان چادر و مقنعه یِ سپیدش را پوشیده و در همان حالی که تقریبا با فرشته ها مو نمی زند ، دارد رویِ صندلیِ مخصوصش نمازِ نشسته اش را می خواند. عجله نمی کنم ، آخر می دانم این روزها پاهایش بیشتر از همیشه درد می کنند ، پشتم را می کنم به دربِ خانه ، چشمانم را می بندم و شروع میکنم به تصور کردنش. این بازیِ همیشه ام است. وقتی به انتظار کشیدن مجبور می شوم ، آدمی که منتظرش هستم را در همان حالتهایی که احتمالا باید باشد تصور می کنم ، همین هم هست که مادربزرگ را این طور تصور می کنم ، با تن پوشِ سپیدش ، دستش را به زانویش می گیرد و از رویِ صندلیِ نماز خواندنش بلند می شود و آرام و سلانه سلانه گوشیِ آیفونِ خانه را بر میدارد و می پرسد : (کیه؟)
همانجا صدایش را می شنوم . برمیگردم سمتِ آیفون و می گویم :( منم مادر ، باز کنین) و در را باز می کند.
قاعدتا باید خوشحال باشم. هم اینکه توانسته ام با ماشینِ زمان سفر کنم و ده سال به عقب برگردم و مسیرِ زندگی ام را آن طور که میخواهم انتخاب کنم و هم اینکه مادربزرگ را دیده ام ، آن هم بعد از چندین سال. آخرین بار با همین چادرِ نمازش به خوابم آمده بود و فقط می خندید که بعد مادرم در تعبیرش گفت : (این یعنی حالش خیلی خوبه..)
اما خوشحال نیستم . این مزیتِ گزنده یِ بازگشت به گذشته اگرچه در ذاتش خواستنی است اما وقتی داری آن چه را به زودی از دست خواهی داد ، جلویِ چشمانت می بینی ، از لذتش کاسته می شود. خیلی هم کاسته می شود.
میروم می نشینم کنارِ صندلیِ نمازش. دستانِ چروک دارش را تویِ دستم می گیرم که مثلِ همیشه پوستِ نرم و نازکی دارند . 
میگویم : (مادر دلم خیلی واستون تنگ شده بود.)
دستی به سرم می کشد و می گوید : (تو که همین دیروز اینجا بودی با مامانت! چقد گفتم نرو ، شب بمون ، خودت گفتی میخوای بری بیرون با دوستات!)
و من تکان می خورم. از غفلت و حقیقتِ انکار نشدنیِ بازگشت به عقب ای که نصیبم شده ، و از زندگیِ بی حاصلِ بعد از مادربزرگ در همه یِ این ده سال که حالا با گرفتنِ دستانش آن هم نه در رویا بلکه در بیداری ، به ثمر نشسته.
بازی است یا هرچه ، دوست ندارم تمام شود. دوست دارم این لحظه همینطور کِش بیاید تا همیشه و اصلا سال 1384 به پاییز نرسد. 
و تو مادربزرگِ دوست داشتنی که چه دور از همه یِ ما به خیالبافیِ من برای ِبازگشت به گذشته لبخند می زنی، اگر قرار باشد دوباره تو را از دست بدهم ، همان بهتر که اصلا پایم را در آن ماشینِ زمانِ لعنتی نگذارم!


"آرری"


**مطلبِ فوق به عنوانِ اثرِ اینجانب در مسابقه یِ "منِ امروز ، 10 سالِ قبل" سرویس میهن بلاگ ، شرکت داده شده است.