داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعر بازی : پنجره


مرگ بینِ من و تو فاصله می اندازد

حیف ، هر خواستنی عینِ توانایی نیست


آن که یک عُمر در این کوچه به شوقِ تو نشست

حال وقتی به لبِ پنجره می آیی نیست


"مهدی فرجی"

حرفِ مردم : هاینریش بُل



گفت : این حرف ها را کنار بگذارید ، چه خبر شده؟


گفتم : کاتولیک ها مرا عصبانی می کنند ، چون مردمِ بی انصافی هستند.


خندان پرسید : پروتستان ها چه؟


گفتم : آنها با وَر رفتن با وجدانشان آدم را ناخوش می کنند.


درحالی که هنوز می خندید ، گفت : خدا نشناسان چه؟


گفتم : آنها آدم را به دهان دره می اندازند ، چون همیشه فقط از خدا حرف می زنند.


پرسید : خودِ شما چه هستید؟


گفتم : من یک دلقک هستم و در حالِ حاضر بهتر از آن که معروف شده ام ،  یک موجودِ کاتولیک وجود دارد که من به او شدیدا محتاجم ، ماری. ولی شماها از اتفاق همین موجود را از من گرفته اید.


گفت : شنیر ، یاوه نگویید ، این مزخرفات که ما او را از شما گرفته ایم را از مغزتان بیرون بریزید ، ما در قرنِ بیستم زندگی میکنیم.


گفتم : به همین جهت ، اگر قرنِ سیزدهم بود من یک دلقکِ دوست داشتنیِ دربار بودم ، و حتی کاردینال ها هم کاری به این نداشتند که من با ماری ازدواج کرده ام یا نه. ولی حالا در قرنِ بیستم هر کاتولیکی با وجدانِ فقیرش دست به گریبان شده است و می خواهد او را به خاطرِ یک تکه کاغذِ احمقانه به زِنا کاری بیندازد. 

مجسمه هایِ مریمِ تان دکتر ، در قرنِ سیزدهم این مجسمه ها باعث می شدند که شما را از کلیسا بیرون بیندازند و کافر خطابتان کنند. شما به خوبی این را می دانید که این مجسمه ها را در باواریا و تیرول از کلیساها می دزدند. احتیاجی ندارد به شما تذکر بدهم که دزدینِ اشیایِ متعلق به کلیسا ، امروز هم جنایتِ بزرگی است.


از "عقایدِ یک دلقک" به قلمِ "هاینریش بُل"


خَل آص !


اگرچه مدت ها بود دستانش را دورِ گردنم حلقه کرده بود و رگهایِ "دوست داشتن" اَم را فشار می داد. اگرچه "او" را گرفت اما  ، هر چه بود ، زورش به رویاهایم نرسید. 

از امروز ما اینجاییم و یک دنیایِ پیشِ رو . . . 


*پایانِ تبعیدِ اجباری به شبهایِ سردِ پادگان