-
حرفِ مردم : جی دی سیلینجر
چهارشنبه 31 تیر 1394 10:51
فکر کردم کاری که می بایست بکنم این است که وانمود کنم کَر و لال هستم. این طوری دیگر مجبور نمی شدم با هر کس و نا کسی طرفِ صحبت بشوم و حرفهایِ احمقانه ای بزنم. اگرهم کسی می خواست چیزی به من بگوید، مجبور می شد حرف هایش را رویِ تکه کاغذی بنویسد و به من بدهد.. با پولی که در می آوردم یک جایی کلبه یِ کوچکی می ساختم و تا آخرِ...
-
قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ نُهم
یکشنبه 28 تیر 1394 09:38
"آخرالزمانِ شبانه!" واردِ چادر که می شویم ، تاریکیِ مطلق مثلِ یک کشیده یِ آبدار می خورد تویِ صورتمان. یک چادرِ نه چندان بزرگ که فاقدِ هرگونه ابزارآلاتِ گرمایشی و روشنایی است و دورتادورش با کوله هایِ پر وسیله مان پُر شده. تازه نُه عدد پتو هم مثلِ یک کوه درست وسطِ چادر رویِ هم تلنبار شده اند. چاره ای نیست ، به...
-
حرفِ مردم : عباس کیارستمی
یکشنبه 28 تیر 1394 09:12
تعبیرِ من از عشق ، متاسفانه ، کلیشه است. هر چقدر که می گذرد می بینم تکراری است. یک الگویِ ثابت و همیشگی و تکرار شونده است. ماجرایی است که برایِ من ، برایِ دیگران ، برایِ همه تکرار می شود... برایِ همین می گویم که عشق یک کلیشه است . چیزی که اطلاعات، فرهنگ و دیدگاه هایِ شخصیِ تو نتواند در آن تعدیل یا تغییری ایجاد کند یک...
-
روزمرگی : پیش درآمدی بر یک قصه یِ متولد نشده
شنبه 27 تیر 1394 04:59
رویَم نمیشُد حرف هایم را مستقیم در چشمانت بگویم.پس هر روز برایت قصه ای کوتاه می نوشتم و به تو می دادم تا بخوانی و کمکم کنی تا بهتر بنویسم. یادم هست همان روزِ اول به تو گفته بودم که دوست دارم یک روز نویسنده یِ بزرگی شوم و تو گفته بودی همه یِ نویسنده هایِ بزرگ روزی قصه هایِ کوتاهِ خوبی می نوشتند. و من دوست نداشتم فکر...
-
حرفِ مردم : جعفر مدرس صادقی
جمعه 26 تیر 1394 13:19
دیدم از دور سَر و کله یِ قایقِ کوچکی پیدا شد که داشت می آمد به سمتِ من. یک نفر تویِ قایق نشسته بود که از دور پیدا بود که یک دختر بود. پا شدم ، همان جا که نشسته بودم ، ایستادم رویِ پاهایم که خواب رفته بودند و گِز گِز می کردند. قایق آمد جلو ، خوب که آمد جلو و شناختمش. همان دخترِ لاغری بود که تویِ خواب دیده بودمش ، همان...
-
عکس نگاه : تردید
پنجشنبه 25 تیر 1394 03:51
عکس : امیر حسین شهبازی
-
احوالِ حافظ : شبِ نُهم
پنجشنبه 25 تیر 1394 03:32
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم قصد جان است طمع در لب جانان کردن تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا فیض عفوش ننهد...
-
قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ هشتم
سهشنبه 23 تیر 1394 12:44
"روایتِ تسلیم شدن در برابرِ ناشناخته ها" یک ماه و اندی گذشته و کم کم پوستم دارد کُلُفت می شود. یک شِلِ دوازده تایی آب معدنیِ کوچک و یک پتو و چند دَه لباسِ گرم را در کوله ام چپانده ام و رویشان را با انواع و اقسامِ خوردنی هایی که تا چهار-پنج روز تاریخِ انقضایشان تَه نمی کشید ، تزیین کرده ام. پتویِ دیگرم را با...
-
کافه موزیک : دلتنگی
دوشنبه 22 تیر 1394 04:47
صد بار صدایت کردم و تو فقط به راهِ رفتن دل دادی . . کاش تو هم مثلِ من "دلتنگ" بودی.. آخر، این بار حال و روزم با همیشه فرق دارد. "آرری" **دانلودِ تِرَکِ "دلتنگی" که قطعه یِ دوازدهمِ آلبومِ "مدار بی قراری" بابک جهانبخش است.
-
شعر بازی : روزِ ناگزیر
دوشنبه 22 تیر 1394 04:24
ای روزهایِ خوب که در راهید ای جاده هایِ گمشده در مِه ای روزهایِ سختِ ادامه از پشتِ لحظه ها به دَر آیید ای روزِ آفتابی ای مثلِ چشمهایِ خدا آبی ای روزِ آمدن ای مثلِ روز ، آمدنت روشن این روزها که می گذر ، هر روز در انتظارِ آمدنت هستم اما . . . با من بگو که آیا ، من نیز در روزگارِ آمدنت هستم؟ "قیصر امین پور"
-
عکس نگاه : مادر(د)
چهارشنبه 17 تیر 1394 16:06
-
قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ هفتم
چهارشنبه 17 تیر 1394 16:04
"وجوهِ ناشناخته یِ علمِ ماورا!" شب هایِ دی ماهِ این بیابان عجیب سرد است. ساعت یکِ بامداد است که یک نفر که چشمانش از بی خوابی تقریبا از حدقه در آمده اند ، بیدارم می کند تا عازمی محلِ نگاهبانی ام شوم. لحظه یِ موعود رسیده . حتی الامکان تمامِ اَلبسه ای که ذره ای کُرک و پشم داشته باشند را زیرِ لباس هایِ نظامی ام...
-
حرفِ مردم : گلی ترقی
چهارشنبه 17 تیر 1394 15:12
فرودگاهِ اما خمینی برایم تازگی دارد. دنبالِ دیگران می دوم. بیشترِ زن ها روپوشِ سیاه به تن دارند جُز سه چهار دخترِ جوان که روسریِ رنگی سر کرده اند. دلم شور می زند و از اتفاقی غیرمنتظره وحشت دارم. نکند گذرنامه ام را بگیرند؟ نکند ممنوع الخروجم کنند؟ از نامِ فامیلی ام می ترسم ، طاغوتی است. با ترس و لرز از قسمتِ بازرسیِ...
-
دل نوشته : تو کجا مانده ای؟ . .
دوشنبه 15 تیر 1394 03:26
من قربانیِ کدام دسیسه یِ پنهانی ات شدم که تمامِ رویاهایم از تو خالی است؟ . . تو کجا رفته ای؟ تو کجا جا مانده ای که خودم هم نمیدانم چه دردِ لاعلاجی به جانم افتاده ... تو کجا مانده ای؟ . . که این بی حضوریِ کمرنگَت بیمارم کرده است مگر صدایت چه بود؟ مگر تماشایت چه ارزشی داشت؟ که این روزها اینطور بیمارم . . کاش تنهایی...
-
عکس نگاه : در دنیایِ تو ساعت چند است؟
یکشنبه 14 تیر 1394 01:32
عکس : حمیدِ عرفانیان
-
حرفِ مردم : آلبر کامو
یکشنبه 14 تیر 1394 01:29
لوسیان که پشت به پاتریس نشسته بود به طرفِ او برگشت و دستش را پشت گردنِ او گذاشت و گفت : "باور کن چیزی به نامِ رنجِ عظیم ، تاسفِ عظیم ، خاطره یِ عظیم و .. وجود ندارد. همه چیز فراموش می شود ، حتی یک عشقِ بزرگ. این همان چیزی است که زندگی را تاسف بار و در عینِ حال شگفت انگیز کرده است. تنها یک راه برایِ در نظر گرفتنِ...
-
دل نوشته : ناشناس
چهارشنبه 10 تیر 1394 11:48
نه می شناسمت و نه حتی تو را دیده ام. اسمت را هم نمی دانم اما می دانم مدت هاست دلم برایت تنگ می شود . . مدت هاست این جاده یِ یک طرفه را به این امید می رانَم که یک شب راهت را گُم کرده باشی و از گوشه ای برایم دست تکان دهی.. تو ، ناشناسی . . .اما به تو فکر می کنم. و دل به لحظه ای می بندم که به چشمانم خیره می شوی و از من...
-
عکس نگاه : آوار
چهارشنبه 10 تیر 1394 11:17
-
حرفِ مردم : هوشنگ مرادی کرمانی
چهارشنبه 10 تیر 1394 10:57
استاد گفته بود :"هر کس سرِ کارش آن حرفه را دارد. از کارش که فارغ شد و آمد بیرون ، دیگر اسیرِ آن کار نیست. آهنگر ، نجار ، معلم ، پلیس ، در جایی غیر از محیطِ کارشان آن حرفه را ندارند. اما شاعر و نویسنده ، در همه جا و همه حال شاعر و نویسنده اند. وقتی شاعری دارد از پنجره ای به دریا نگاه می کند ، نگاه نمی کند ، دارد...
-
شعربازی : دلشوره
چهارشنبه 10 تیر 1394 10:53
این لحظه ها پایانِ دلتنگی این روزها محکومِ بی صبری ست من پا به پایِ گریه بیدارم دنیام عجیب این روزها ابریست حِسَم شبیهِ خواب و بیداری بینِ ندیدن ها و دیدن ها حسی شبیهِ ترسِ یک گنجشک از شاخه هنگامِ پریدن ها بی ترسِ این دلشوره هر شب فانوسِ دنیایِ تو روشن بود این شهر روزی شهرِ رویاهام این خونه روزی خونه یِ من بود ای لحظه...
-
عکس نگاه : حضور
یکشنبه 7 تیر 1394 12:09
عکس : بتول پیری
-
قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ ششم
شنبه 6 تیر 1394 14:03
"میدانِ موانع" روزِ کاری با دسته بندیِ سربازانی که هر کدام به شکلی شاملِ یکی از بندهایِ آیین نامه می شدند شروع شد.فرمانده ابتدا آیین نامه یِ مربوط به تقسیمِ سربازانِ واجدِ شرایط در استان هایِ خودشان را خواند و سپس از ما خواست تا به تفکیکِ بندها در صف هایِ جداگانه قرار بگیریم. آیین نامه شش بند داشت و من در...
-
حرفِ مردم : اوشو
شنبه 6 تیر 1394 13:16
وقتی که آدم شاد است ، هیچ گاه مانندِ زمانی که غمگین است ، عمیق نیست. اندوه عمق دارد ، در حالی که شادی ، سطحی است.شادی مانندِ موجِ دریاست که بر رویِ سطحِ آب روان است ، در حالیکه اندوه ، عمیق همچون اقیانوس است. "اوشو"
-
احوالِ حافظ : شبِ هشتم
شنبه 6 تیر 1394 03:09
صبا زمنزل جانان گذر دریغ مدار وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار جهان و هرچه در او هست سهل و مختصر است ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار کنون که چشمه قند است لعل نوشینت سخن بگوی و ز طوطی شکر...
-
عکس نگاه : محدودیت
پنجشنبه 4 تیر 1394 12:17
عکس : مصطفی بذری
-
شعر بازی : سفر
پنجشنبه 4 تیر 1394 11:53
مرا سفر به کجا می برد؟ کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟ و در کدام بهار درنگ خواهد کرد و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
-
فیلم نگاه : فارگو
چهارشنبه 3 تیر 1394 13:28
1. قرعه که به نامت بیفتد ، دیگر فرقی نمی کند ، یک مردِ چُلمن باشی که نه تنها در فروشِ بیمه هایِ شرکتی که در آن کار می کنی ناتوانی ، بلکه در تعمیرِ ماشینِ لباسشوییِ خانه ات هم کاری از دستت بر نمی آید! یا یک دبیرِ با سابقه و همه چیز دانِ شیمی که نگرانِ آینده یِ خانواده اش است. وقتی نوبتت شود همه چیز خود به خود شروع...
-
حرفِ مردم : ارنست همینگوی
چهارشنبه 3 تیر 1394 12:46
از آن جا که بیرون آمدم ، خودم را در آینه دیدم و موهایم در آفتاب می درخشیدند. از پرادو رفتم به کافه ای که هَری در آن منتظرم بود و بسیار هیجان زده بودم. او وقتی مرا دید که می آمدم بلند شد و ایستاد. به من خیره شده بود و گفت : "یا مسیح! مری چقدر خوشگل شده ای!" صدایش گرفته و خفه بود. من گفتم : "با مویِ بلوند...
-
سیاه و سفیدهای مشهور : بیتلز
سهشنبه 2 تیر 1394 11:51
-
قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ پنجم
سهشنبه 2 تیر 1394 11:48
"پاسِ سه!" چهارنفریِ مان دورِ میزِ شام نشسته ایم. همه شاد و خوشحال به نظر می رسیم و صورتهایِ خندانِ خانواده یِ کوچکمان مثلِ پرتره هایِ قاب شده در گالری هایِ نقاشی از مقابلِ چشمانم عبور میکنند. مادرم اکثرِ ظرف هایِ غذایِ رنگارنگ را به سمتِ من هُل می دهد و مدام تاکید می کند ، حالا که خدمتم تمام شده بایدضعفِ...