داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (4)





برایت نامه می نویسم . . از یک بیابانِ بی آب و علف . .از یک زمستانِ سرد .. از یک منظره یِ سفید . . برایت نامه می نویسم. . محصور در یک دنیا سنگلاخ . . روبه یک جاده ی برف گرفته . .. 

این جا هوا آفتابی است اما خورشید که زورش به سرمایِ نبودنت نمی رسد . . دوست دارم بلند فریاد بزنم . .بلندِ بلند . . به بلندیِ همین بُرجَکِ سبزرنگِ زنگ زده ای که وزنِ دل تنگی هایم را تحمل می کند . . . همین برجکی که روز و شب درد و دل هایم را گوش می دهد . . .

دلم برایت تنگ شده . .آن قدر زیاد که چشمانم سویی ندارند از بس ندیدَنت . . . 

تو کجایی؟ . . .مگر قرار نبود گرمایِ این احساسِ مشترک ، برف ها را آب کند؟ . . پس این جاده هایِ سفید پوشی که دراز به دراز بینمان خودنمایی میکنند از جانِ ما چه می خواهند؟! . . . 

گوشم برایِ شنیدنِ صدایت تنگ شده . .قول بده اگر روزی دوباره دستانم به دستانت گره خورد ، فقط بخندی . . . 

"آرری"

"دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (3) "





دلم گرفته . . دلم به اندازه یِ تمامِ روزهایی که ندیدمت گرفته . . .دلم قدِ تمامِ شبهایی که دستت را نبوسیدم تنگ شده . . . اصلا این دوری و فاصله کجایِ تقدیرِ پُر پیچ و خَمم پنهان شده بود که سالهایِ سال از آن غافل بودم؟ . . 


مادر . . . فاصله مجالِ نفس کشیدن نمی دهد . . هر بار که به تو فکر میکنم سنگِ بغض راهِ گلویم را می بندد . . .پس کِی و کجا باز در آغوش می گیرمت؟ . . چند نمازِ صبحِ دیگر بگذرد تا باز در گُرگ و میشِ صبحگاهی نجواهایِ خداییَت گوشم را پُر کند؟ . . . از من بپرس که خوب میدانم این دوری ویران کننده است و بس . . از من بپرس که خوب میدانم هر روز که چشمم در چشمانت نیفتد عمری را از دست داده ام . . و چه بی شمارند روزهایِ از دست رفته یِ عمرِ من . . .


درست است که من دلم گرفته اما . . "خانُم" . . تو دلت نگیرد . . . خدا نکند لحظه ای آسمانِ چشمانت بارانی شود که برقِ صاعقه اش تمامِ هستی ام را به آتش می کشد . . تو فقط بمان . . . بمان و همیشه خوب باش . . .مثلِ همین روزها . . 


تو فقط بخند "خانُم" . . . آخر خودِ خدا هم جنتش را ارزانیِ قدمهایت کرده . . . پس بخند و پادشاهی کن بر بهشتِ بَرینی که با حضورت برایمان دست و پا کرده ای . . . 


"آرری"

"دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (2)"



باز هم صبح شده . . پرده ها را کنار می زنم و پنجره را باز میکنم . . .روزِ عشق است . . اما چه دلگیر . . تو نیستی . . .

رویِ لبه ی تخت می نشینم و ذهنم زُل میزند به خاطراتِ گذشته . .به آن روزهایی که جایِ خالی ات را با حضورت پُر بود . . یادِ روزِ عشقِ سالِ قبل بخیر . . از رویِ بلندی تمامِ شهر را می پاییدیم و خورشید را در آغوش می گرفتیم . . .
یادش بخیر . .دستانت به سرنوشتم گره خورده بود و لبانت فقط می خندید . .اصلا انگار زمستان نبود . . .

اما امروز ، اینجا ، بدون تو . . . خیلی سرد است . . دل دلِ برگشتن دست از سرم برنمی دارد . . مُدام آشفته ام . . . روزِ عشق رسیده اما سهمم از آغوشت فقط یک قابِ عکس است گوشه یِ یک میزِ چوبی . . .

راستش را بگو نازنین . . .اصلا رسیدنی در کار هست ؟ . . یا من فقط دل خوش کرده ام به رویایی که هیچ وقت اینجایی نمی شود . . .رسیدنی در کار هست یا برایِ همیشه دست نیافتنی می شوی . . .
راستش را بگو بانو جان . . . "ما" می شویم؟ . . .

"آرری"

دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (1)






همه چیز بالاخره یک روز تمام می شود و رو سیاهی اش می ماند برایِ این فاصله که قفسِ دوری را هر روز تنگ تر می کند. . . من از پشتِ این پنجره آنقدر طلوع ها و غروب ها را می شمارم تا لحظه یِ رهایی خودی نشان دهد . . .

همه چیز بالاخره روزی تمام می شود و من خطِ قرمزی می کشم بر همه یِ جاده هایی که بینِ ماست . . 

میدانم سختی هایی که این روزها می کشیم ، آبستنِ خاطره هایِ فردایِ ماست اما . . . دلتنگی که منطق سرش نمی شود . . در چشم به هم زدنی گُر می گیرد و همه یِ وجودت را می سوزاند . . .

تو کجایی؟! . . .قدم زدن زیرِ این آفتابِ زمستانی بدونِ تو نمی چسبد . . . 

"آرری"