داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ هشتم



"روایتِ تسلیم شدن در برابرِ ناشناخته ها"

یک ماه و اندی گذشته و کم کم پوستم دارد کُلُفت می شود. یک شِلِ دوازده تایی آب معدنیِ کوچک و یک پتو و چند دَه لباسِ گرم را در کوله ام چپانده ام و رویشان را با انواع و اقسامِ خوردنی هایی که تا چهار-پنج روز تاریخِ انقضایشان تَه نمی کشید ، تزیین کرده ام. پتویِ دیگرم را با طناب رویِ کوله ام بسته ام و سلاحی نسبتا سنگین هم رویِ دوشم انداخته ام. همگی اولِ جاده ای سنگلاخ ایستاده ایم که قرار است در انتها به کمپی کوهستانی ختم شود ، که اینجا "اردوگاه" صدایش می کنند. این سفرِ چهار روزه قرار است آخرین چالشِ جدیِ دورانِ آموزشیِ مان باشد و البته خدا می داند که هست یا نه!


به هر مصیبتی شده جاده را می گذرانیم و به کمپ که می رسیم ، ترجُمانِ بصریِ "بیابانِ بی آب و  علف" جلویِ چشمانمان نقش می بندد. همان اولش فرمانده یِ لاغرانداممان به همه هشدار می دهد که این روزها قرار است به صورتِ دسته جمعی زندگی در شرایطِ سخت را تجربه کنیم ، لذا باید خودمان را برایِ همه چیز آماده کنیم!



به گروههایِ نُه نفری تقسیممان می کنند و من سرگروه می شوم.سرگروهِ گروهِ هفت. چادرمان را که بنا کردیم ، صف می بندیم تا آموزش هایِ صحراییِ مان شروع شود.


کلاسهایِ آموزشی-صحراییِ روز زیرِ آفتابی سوزان برگزار می شود و پیاده روی ها و تیراندازی هایِ شبانه هم در سرمایی بی سابقه و زیرِ بارانی که گاهی می بارد و گاهی نه. امکانات تقریبا نزدیک به صفر است. آبِ شُرب به زور گیر می آید و کنسروِ لوبیا و بادنجان وعده هایِ نهار و شام را به صورتی عادلانه ای بینِ خودشان تقسیم کرده اند. ساعت نُهِ شب شده و از هر چهار طرف صدایِ فریادی می آید که همه مان را به خوابیدنِ بی سرو صدا در چادرهایِ مشخص شده دعوت می کند. اینجا حتی خوابیدن و استراحت کردن هم آدابِ مخصوص به خودش را دارد. مثلا شما نمی توانید مثلِ یک آدمِ عادی بروید در چادرتان و بخوابید! راه رفتن و آرامشی در کار نیست. در فاصله یِ چند متریِ چادرها ، دستورِ خواب می دهند و همه یِ سربازها باید بعد از شنیدنِ صدایِ سوت با بیشترین سرعتِ ممکن خودشان را به درونِ چادرِ مربوطه پرتاب کنند ، وگرنه باید تمامِ شب را با سلاح هایِ سرد و سنگینی که رویِ زمین افتاده اند و نگهبانی ندارند ، سَر کنند!

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ هفتم



"وجوهِ ناشناخته یِ علمِ ماورا!"


شب هایِ دی ماهِ این بیابان عجیب سرد است. ساعت یکِ بامداد است که یک نفر که چشمانش از بی خوابی تقریبا از حدقه در آمده اند ، بیدارم می کند تا عازمی محلِ نگاهبانی ام شوم. لحظه یِ موعود رسیده . حتی الامکان تمامِ اَلبسه ای که ذره ای کُرک و پشم داشته باشند را زیرِ لباس هایِ نظامی ام می پوشم و کلاه به سَر و شال دورِ گردن راهیِ محلِ مذکور می شوم. 


آدمِ سالم را اگر در آرمانی ترین شرایط ، دو ساعت ، آن هم در این وقتِ شب در این محل قرار بدهی و بگویی نه حق دارد ، بنشیند ، نه چیزی بخورد و نه حتی با کسی حرف بزند ، به وجوهِ ناشناخته ای از علمِ ماورا دست می یابد! چه برسد به من ، که سربازِ تازه واردی بودم که هنوز ده روز نمی گذشت که خانه و کاشانه ام را ترک کرده و راهیِ خدمتِ مقدسِ سربازی شده بودم.


مساله یِ توهمِ شنیدنِ صدایِ پا از یک طرف و بحرانِ تشبیهِ اجسامِ ساکن و بی جان به وحشتناک ترین ما به ازاهایِ بیرونی از طرفِ دیگر ، را به رژه یِ تمام نشدنیِ سگ هایِ بی خانمانِ و گُرگ نمایِ پادگان! اضافه کنید. حاصل ترکیبی می شود که همه یِ آنچه در این جا به نامِ نگهبانیِ پاسِ سه بوفه می شناسندش.


ساعت سه و پنج دقیقه یِ بامداد است و در حالی که پاهایم دیگر حتی نایِ ایستادن را هم ندارند ، چشمم به جمالِ نگهبانِ جدید روشن می شود و این یعنی چراغِ سبزی برایِ یک خوابِ یک ساعته تا سوت هایِ بیدارباش. کاش باز هم از آن رویاهایِ شیرین ببینم .


قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ ششم




"میدانِ موانع"


روزِ کاری با دسته بندیِ سربازانی که هر کدام به شکلی شاملِ یکی از بندهایِ آیین نامه می شدند شروع شد.فرمانده ابتدا آیین نامه یِ مربوط به تقسیمِ سربازانِ واجدِ شرایط در استان هایِ خودشان را خواند و سپس از ما خواست تا به تفکیکِ بندها در صف هایِ جداگانه قرار بگیریم. آیین نامه شش بند داشت و من در صفِ هفتم بودم. یعنی صفِ آن هایی که واجدِ هیچ کدام از آن شرایط نیستند! 

در طولِ روز و در آن ساعاتی که در کلاس هایِ آموزشیِ مختلف وقت می گذارندم ، مدام با خودم فکر می کردم که اگر فقط واجدینِ شرایط در استان و چه بسا شهرِ خودشان خدمت کنند ، پس تکلیفِ امثالِ من چه می شود؟ ساعت ها با همین افکار می گذشت تا ساعتِ دوازده و نیمِ ظهر رسید که نمازِ ظهر و عصر را هم خوانده بودیم و کم کم سرو صدایِ دیگ هایی می آمد که قرار بود یک لشکر سرباز را سیر کند! اما زهی خیالِ باطل. 

هنوز برایِ نهار زود بود. جمیعِ صد و چهل نفریِ مان را به زمینِ فوتبالِ خاکی ای بردند که اطرافش را انواع و اقسامِ سازه هایِ عجیب و غریب پُر کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند "میدانِ موانع". درست حدس زده بودیم ، ضیافتی که برایِ پیش از نهارمان تدارک دیده بودند ، دویدن هایِ بی پایان در این میدانِ برهوت با چاشنیِ بالا و پایین شدن هایِ هر از گاهی از سازه هایِ دورش بود. آن قدر که فقط جان داشته باشیم هر طوری هست خودمان را به سلف برسانیم و رویِ میز و صندلی هایش بیفتیم! و در تمامِ طولِ روز رویم را از بوفه بر می گرداندم تا شب شد.

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ پنجم



"پاسِ سه!"


چهارنفریِ مان دورِ میزِ شام نشسته ایم. همه شاد و خوشحال به نظر می رسیم و صورتهایِ خندانِ خانواده یِ کوچکمان مثلِ پرتره هایِ قاب شده در گالری هایِ نقاشی از مقابلِ چشمانم عبور میکنند. مادرم اکثرِ ظرف هایِ غذایِ رنگارنگ را به سمتِ من هُل می دهد و مدام تاکید می کند ، حالا که خدمتم تمام شده بایدضعفِ ناشی از خدمتِ سربازی را جبران کنم.

دارم لذتِ زیادی می برم که صدایِ سوت از خواب بیدارم می کند. افسر نگهبان است، که مثلِ داوری که می خواهد بازیکنانِ خشن و بی اعصابِ وسطِ زمین را از هم جدا کند ، پشتِ سرِ هم سوت می زند و همزمان با پوتین هایش به درِ آهنیِ آسایشگاه می کوبد.


قدش کوتاه است . پوستِ سیاه-سوخته ای دارد. واضح است که خودش هم نهایتا چند دقیقه یِ پیش از خواب بلند شده ، چون هم چشمانش پُف کرده اند و هم موهایش حسابی به هم ریخته است. درجه اش گروهبانیکمی است و با داد و بیداد همه یِ آسایشگاهِ صد و چهل نفریِ مان را تهدید می کند که اگر تا ده دقیقه یِ دیگر جلویِ درِ نمازخانه به خط نشده باشیم ( در صف هایِ منظم و از پیش تعیین شده قرار نگرفته باشیم) ، روزِ سختی انتظارمان را خواهد کشید.

روحم را به زور از رویایِ شیرینی که می دیدم ، بیرون می کشم و با چشمانی نیمه باز از تختم بلند می شوم. در عرضِ چند دقیقه ، لباسِ نظامی پوشیده و با حوله ای سبز رنگ دورِ گردن در صفِ سرویس هایِ بهداشتی این پا و آن پا می کنم.

صبحانه یک مشت عدس است که گذاشته اند کمی در آب بپزد بلکه نرم شود ، البته که هیچ رنگ و طعمی ندارد ، اما مثلِ این که قرار است طیِ دو سالِ آینده "عدسی" صدایش کنیم!


بعد از صرفِ پنج دقیقه ایِ صبحانه ، باز با همان صدایِ سوتِ معروف ، سِلف را به قصدِ آسایشگاه ترک می کنیم برایِ چِک آپِ نهاییِ وضعیتِ ظاهری و درست و درمان بودنِ وضعیتِ تخت و کُمدِ کوچکم. واردِ آسایشگاه که می شوم ، تخت ها همه خالی است اما یک کلونیِ کوچک از سربازانِ کتعجب در گوشه ای از آسایشگاه توجهم را جلب می کند. به جمعشان که می پیوندم ، می بینم همه شان به یک تکه موکتِ سبزرنگ خیره شده اند که با چهار تکه چوب برایش قابی درست کرده اند و اسمش را گذاشته اند "بُرد"! 


رویش برگه ایست نصفِ یک برگه یِ A4. برگه خط کشی شده است و رویش نامِ چهار مکان نوشته شده در سه شیفتِ مختلف که جمعا می شود دوازده اسم.


مثلِ همه یِ آن سربازانِ متعجب ، نامم را جستجو می کنمو اتفاقا پیدا می کنم. اسمم را در خانه ای از این ماتریس نوشته اند که در سطر به "بوفه" می رسدو در ستون به "پاسِ سه". و این یعنی امشب باید در ساعاتِ مشخصی که به "پاسِ سه" معروف است ، نگهبانِ بوفه باشم. پُرس و جو که می کنم، می فهمم در فصلِ زمستان و آن هم در این شیفت ، نگهبانی از بوفه مخوف ترین پُستی است که امکان دارد برایِ یک سرباز اتفاق بیفتد. اما سعی می کنم علمم بر این قضیه رویم تاثیری نگذارد ، به هر حلا اینجا هستم تا یک دنیایِ ناشناخته را تجربه کنم.


"آرری"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ چهارم



"دیگه باید عادت کنین!"


محوطه اش شبیهِ حیاطِ مدرسه هاست و هر طرفش را که نگاه می کنی ، چند دَه جوانِ سر تراشیده که اغلب به سببِ سرمایِ هوا کلاه رویِ سرشان است ، با بند و بساطشان رویِ زمین نشسته اند و یک نفر با لباسِ نظامی بالایِ سرشان ایستاده و دارد یکی یکی اسم هایشان را می خواند. پُرس و جو که می کنم ، می فهمم هر جمع نشانه یِ یکی پادگان و یک شهر است.


سرم را برمی گردانم سمتِ درِ ورودی و می بینم که خانواده یِ کوچکمان به همراهِ الیاس ، سرهایشان را چسبانده اند به میله ها و دارند برایم دست تکان می دهند.


راهم را ادامه می دهم تا بالاخره جمعِ جوان هایِ سرتراشیده یِ پادگانِ "محمد رسول الله" بیرجند را پیدا می کنم. به جمعشان که وارد می شود ، همه هاج و واج نگاهم می کنند. اول دلیلِ این نگاه کردن را نفهمیدم، اما بعد که بینشان نشستم و هرجوانی که به سمتمان می امد را با تعجب نگاه کردم ، درکشان کردم.


به چهره هایشان که نگاه می کردی ، بعضی هایشان حسابی افسرده بودند و بعضی دیگر زیادی سرخوش. من تقریبا حس و حالی بینِ این دو گروه داشتم. از طرفی دلم از دوری و  دلتنگی می گرفت و از طرفِ دیگر برایِ یکی ماجراجویی و سفر به شهر و بیابانی ناشناخته ، هیجان داشتم.


مردِ مسنی که لباسِ نظامی به تَن داشت، شروع کرد به خواندنِ اسم ها. همه ساکت شدند. اسامی به ترتیبِ حروفی الفبا بود ، همین هم بود که چهارمین نامی که خواند من بودم. می گفت : "وقتی اسمتون رو خوندم به جایِ "بله" یا "حاضر"، بگین "الله" ، دیگه باید عادت کنین!"


اسمم را خواند و با صدایِ نه چندان بلندی جواب دادم : "الله".