داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ دوم


 تغییرِ احوالاتِ یک خانواده یِ کوچک (2)



آن سال خانواده بنا را بر آن گذاشته بودند که دورِ همیِ شبِ یلدا را پُر و پیمان تر از همیشه برگزار کنند. آخر من باید یکُمِ دی ماه که روزِ اولِ زمستان هم هست ، عطایِ زندگیِ شخصی را به لقایش می بخشیدم و رسما نظامی می شدم. 

همه آمده بودند و همه چیز خوش رنگ و لعاب تر از همیشه به نظر می رسید. همه شان بدونِ استثنا من را بیشتر از همیشه تحویل می گرفتند و یک جور ترحُمِ همگانی به سویم روانه شده بود. همه شان سعی می کردند حتما عکسی با من که بعد از گذشتِ بیش از یک دهه از اولِ دبستانم ، سرم را با ماشینِ شماره یِ چهار تراشیده بودم، داشته باشند. همه خوش بودند و می خندیدند اما خانواده یِ کوچک و چهارنفره یِ ما شور و حالِ همیشه اش را نداشت. حفظ ظاهر و لبخندهایِ ساختگی هم تا یک جایی جواب می دهد و بالاخره فَک و فامیل می فهمیدند که مثلِ همیشه نیستیم. 

آنهایی که خدمت کرده بودند می گفتند : "همه ش خاطره ست. تا بیای ببینی چه خبره تموم میشه!" و آنهایی که هنوز سنشان به خدمت رفتند قَد نمیداد و مُحصِل بودند ، می گفتند : "خوش به حالت که می ری و خلاص می شی".

اما من فارغ از این حرف ها ، پس از مدت ها احساس می کردم که چقدر به همه یِ آدم هایِ این جمع تعلقِ خاطر دارم و وقتی که ازشان دور باشم ، چقدر دلم برایِ همه شان تنگ می شود. معنا و مفهومِ واژه یِ "خانواده" مهم تر و بزرگ تر از همیشه در فکرم پَرسه می زد.

در آن شبِ یلدایِ تاریخی حتی حضرتِ حافظ هم که انگار از احوالاتِ درونی ام آگاهیِ کامل داشت ، برایم خط و نشان کشید که فکر و خیالِ بیخود را از سرم بیرون کنم . به چیزی که مُقَدر است و باید بشود ، تَن در بدهم. در فالَم آمد : 


" من جَهد هَمی کُنم قضا می گوید                                           بیرون ز کِفایتِ تو کاری دِگر است "

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ اول


 تغییرِ احوالاتِ یک خانواده یِ کوچک (1)




روزهایِ آخرِ پاییز است. جوانِ فروشنده در همان حالی که دارد جوراب ها ، قفل ها و لباسهایِ پشمی را در نایلونی دسته دار می گذارد ، نگاهی به سر و رویم می اندازد و می گوید : "جوون برازنده یه ، حیفِ می خواد بره سربازی!". پدرم سرش را از لایِ پارچه هایِ پلنگی ای که به صورت متری و لوله ای رویِ هم چیده شده اند ، در می آورد وبه من نگاه می کند. لبخندِ بی جانی می زنم و می گویم : "بالاخره ش که چی؟ شتریه که باید بخوابه دیگه!" فروشنده می خندد و ادامه می دهد : "اون که بله ، اما منظورِ من جاییه که میخوای خدمت کنی، جهنمِ سبز!" بارِ اولی نیست که میشنویم کسی این صفتِ عجیب را به پادگانی که قرار است در آن خدمت کنم ، نسبت می دهد ، بنابراین هم من و هم پدرم خوب می فهمیم منظورش چیست، اما به رویمان نمی آوریم و هردو می خندیم. 

پدرم می گوید : "ای آقا می گذره. مگه ما بیست ماه جبهه نبودیم؟کی فکرشو می کرد اون روزا تموم شه؟سربازیهایِ الان که دیگه خیلی راحت شده."

تقریبا هرچیزی که جوانِ فروشنده که پُر حرف هم هست پیشنهاد کرده ، خریدیم. و دو نایلونِ بزرگِ دسته دار را به دست گرفته ام تا ببرم و تویِ ماشین بگذارمشان که فروشنده تصمیم می گیرد تیرِ آخرش را هم در تاریکی رها کند. از همین رو دست می کند زیرِ انبوهی از پارچه هایِ پلنگی و یک دوجین مایویِ شنایِ رنگارنگ در می اورد که همگی از نازل ترین کیفیتِ ممکن برخوردارند و سمتِ چپشان یک جیبِ کوچک است که با زیپ باز و بسته می شود. رو می کند به پدرم که در حالِ کشیدنِ کارتِ بانکی اش در دستگاهِ POS است ، می گوید : "آقا از اینام زیاد می برن سربازا. هم واسه راحتی ش ، هم واسه جیبش که بتونن پولا و مدارکشونو قایم کنن!" 

پدر سرش را می چرخاند سمتِ من تا بفهمد نظرم چیست ، و من با ایما و اشاره به او می فهمانم که محال است چنین لباسِ عجیب و بی ریخت و ایضا مورد داری! را تنم کنم ، آن هم در پادگان!


به سمتِ خانه که حرکت می کنیم ، باز سِیلی از استرس و دلشوره روانه یِ وجودم می شود و از آن کالبدِ بی خیال و "همه چیز آرام استِ" ساختگی ام خارج می شود. پدرم که انگار خیلی خوب این تغییر و تحولِ اوضاعم را متوجه شده ، صدایِ رادیویِ ماشین را کم می کند و می گوید : "حرفایی اینارو جدی نگیر باباجان . اینا واسه فروشِ جنساشون فقط بلدَن آسمون ریسمون ببافن. این همه رفتن سربازی ، برگشتن ، هیچیشونم نشد. الان که مثلِ قدیم نیست. دزدی کجا بود؟ پس منو چی میگی که وسطِ تیر و تانک و جنازه خدمت می کردم؟ ریخت و قیافتو درست کن. خوب نیست مامانت این شکلی ببیندت ، خودش به اندازه یِ کافی حالش خراب هست."


حال و روزم اصلا خوب نبود، اما می دانستم برایِ حفظِ روحیه یِ نصفه و نیمه یِ خانواده یِ کوچکم باید خیلی چیزها را به رویِ خودم نیاورم. سعی می کردم. سعی میکردم همه چیز را در تنهایی هایِ شبانه یِ خودم حل کنم.

بعدش پدر سی دی ِ آلبومِ "بابک جهانبخش" را تویِ ضبط گذاشت و گفت : "کدوم اهنگش بود، اون شب اومده بود تلویزیون میخوند ، گفتم قشنگه؟" میدانست که "بابک" را دوست دارم و می خواست حال و هوایم را عوض کند. 

گفتم :"آهنگِ شماره یِ پنج" 

اهنگ پخش شدو هردو ساکت شدیم. دیگر حالِ بابا هم خوب نبود.


"آرری"

خَل آص !


اگرچه مدت ها بود دستانش را دورِ گردنم حلقه کرده بود و رگهایِ "دوست داشتن" اَم را فشار می داد. اگرچه "او" را گرفت اما  ، هر چه بود ، زورش به رویاهایم نرسید. 

از امروز ما اینجاییم و یک دنیایِ پیشِ رو . . . 


*پایانِ تبعیدِ اجباری به شبهایِ سردِ پادگان

قصه : تاکسی





فقط ده دقیقه تا خاموشیِ پادگان باقی مانده بود و من هنوز بین تاکسیهایِ مختلف دست به دست می شدم، آخر هیچکدامشان ماشینشان پُر نبود و به قولِ خودشان :"نمی صرفید خالی بری و خالی تر برگردی!" . همین شد که عطایِ به موقع رسیدن را به لقایش بخشیدم و گوشه ای کِز کردم تا شا ید سربازِ بدبخت بیچاره یِ دیگری مثلِ خودم پیدا شود، بلکه دو نفری بتوانیم یکی از راننده ها را راضی کنیم که حرکت کند. البته خودرو مذکور غیر از من مسافرِ دیگری هم داشت، پیرِمردی که نه چیزی می شنید و نه می دید! پسرش چند دقیقه یِ پیش وی را رویِ صندلیِ جلو نشاند و آدرسِ مقصدش را هم به راننده داد تا او را برساند ، اگرچه حسابی از خجالتِ راننده هم درآمد (مالی!) -- (ادامه مطلب...)

 

ادامه مطلب ...

دل نوشته : تبعید به سربازخانه




جدا شدن همیشه تلخ است . .دل کندن همیشه یک جایِ کارش می لَنگد . . دلت که برایِ خانه ، برایِ بویِ مادر ، دستِ پدر و چشمانِ برادر تنگ شد ، تازه قدر عافیت را می دانی . . 
اما خُب رفتن این حرفها سرش نمی شود . .مُرغَش همیشه یِ خدا یک پا دارد . .هر رفتنی اگرچه بی بازگشت نیست ، اما اُمیدِ به دیدارِ دوباره ، هرچقدر هم که زود باشد از تلخیِ رفتن نمی کاهد . . 

اما من دنباله یِ ای شبهایِ ساکتم را جا نمیگذارم . .همه یِ تنهایی هایم را در کوله اَم می چِپانم و با خودم می برم . .اصلا تمامِ وجودم می رود و فقط دلم می ماند . . غصه ندارد . . به عزیزانم بگویید عکسِ لبخندشان را از بَرَم . .هر شب در خیالَم جان خواهند گرفت و مرهَم می شوند بر جایِ خالیِشان . . 

روزگار چرخید و قسمت شده چند صباحی روز و شبهایَم را با دیوارهایِ سرد و بلندِ سربازخانه قسمت کنم . . سخت نمیگیرم و راهی می شوم . . فقط . . . از قولِ من به گوشش برسانید . . دلم برایش خیلی تنگ می شود . . 

تا بعد . . 

**عازمِ خدمتِ سربازی هستم . . التماسِ دعا