داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ هفتم



"وجوهِ ناشناخته یِ علمِ ماورا!"


شب هایِ دی ماهِ این بیابان عجیب سرد است. ساعت یکِ بامداد است که یک نفر که چشمانش از بی خوابی تقریبا از حدقه در آمده اند ، بیدارم می کند تا عازمی محلِ نگاهبانی ام شوم. لحظه یِ موعود رسیده . حتی الامکان تمامِ اَلبسه ای که ذره ای کُرک و پشم داشته باشند را زیرِ لباس هایِ نظامی ام می پوشم و کلاه به سَر و شال دورِ گردن راهیِ محلِ مذکور می شوم. 


آدمِ سالم را اگر در آرمانی ترین شرایط ، دو ساعت ، آن هم در این وقتِ شب در این محل قرار بدهی و بگویی نه حق دارد ، بنشیند ، نه چیزی بخورد و نه حتی با کسی حرف بزند ، به وجوهِ ناشناخته ای از علمِ ماورا دست می یابد! چه برسد به من ، که سربازِ تازه واردی بودم که هنوز ده روز نمی گذشت که خانه و کاشانه ام را ترک کرده و راهیِ خدمتِ مقدسِ سربازی شده بودم.


مساله یِ توهمِ شنیدنِ صدایِ پا از یک طرف و بحرانِ تشبیهِ اجسامِ ساکن و بی جان به وحشتناک ترین ما به ازاهایِ بیرونی از طرفِ دیگر ، را به رژه یِ تمام نشدنیِ سگ هایِ بی خانمانِ و گُرگ نمایِ پادگان! اضافه کنید. حاصل ترکیبی می شود که همه یِ آنچه در این جا به نامِ نگهبانیِ پاسِ سه بوفه می شناسندش.


ساعت سه و پنج دقیقه یِ بامداد است و در حالی که پاهایم دیگر حتی نایِ ایستادن را هم ندارند ، چشمم به جمالِ نگهبانِ جدید روشن می شود و این یعنی چراغِ سبزی برایِ یک خوابِ یک ساعته تا سوت هایِ بیدارباش. کاش باز هم از آن رویاهایِ شیرین ببینم .


قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ ششم




"میدانِ موانع"


روزِ کاری با دسته بندیِ سربازانی که هر کدام به شکلی شاملِ یکی از بندهایِ آیین نامه می شدند شروع شد.فرمانده ابتدا آیین نامه یِ مربوط به تقسیمِ سربازانِ واجدِ شرایط در استان هایِ خودشان را خواند و سپس از ما خواست تا به تفکیکِ بندها در صف هایِ جداگانه قرار بگیریم. آیین نامه شش بند داشت و من در صفِ هفتم بودم. یعنی صفِ آن هایی که واجدِ هیچ کدام از آن شرایط نیستند! 

در طولِ روز و در آن ساعاتی که در کلاس هایِ آموزشیِ مختلف وقت می گذارندم ، مدام با خودم فکر می کردم که اگر فقط واجدینِ شرایط در استان و چه بسا شهرِ خودشان خدمت کنند ، پس تکلیفِ امثالِ من چه می شود؟ ساعت ها با همین افکار می گذشت تا ساعتِ دوازده و نیمِ ظهر رسید که نمازِ ظهر و عصر را هم خوانده بودیم و کم کم سرو صدایِ دیگ هایی می آمد که قرار بود یک لشکر سرباز را سیر کند! اما زهی خیالِ باطل. 

هنوز برایِ نهار زود بود. جمیعِ صد و چهل نفریِ مان را به زمینِ فوتبالِ خاکی ای بردند که اطرافش را انواع و اقسامِ سازه هایِ عجیب و غریب پُر کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند "میدانِ موانع". درست حدس زده بودیم ، ضیافتی که برایِ پیش از نهارمان تدارک دیده بودند ، دویدن هایِ بی پایان در این میدانِ برهوت با چاشنیِ بالا و پایین شدن هایِ هر از گاهی از سازه هایِ دورش بود. آن قدر که فقط جان داشته باشیم هر طوری هست خودمان را به سلف برسانیم و رویِ میز و صندلی هایش بیفتیم! و در تمامِ طولِ روز رویم را از بوفه بر می گرداندم تا شب شد.

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ پنجم



"پاسِ سه!"


چهارنفریِ مان دورِ میزِ شام نشسته ایم. همه شاد و خوشحال به نظر می رسیم و صورتهایِ خندانِ خانواده یِ کوچکمان مثلِ پرتره هایِ قاب شده در گالری هایِ نقاشی از مقابلِ چشمانم عبور میکنند. مادرم اکثرِ ظرف هایِ غذایِ رنگارنگ را به سمتِ من هُل می دهد و مدام تاکید می کند ، حالا که خدمتم تمام شده بایدضعفِ ناشی از خدمتِ سربازی را جبران کنم.

دارم لذتِ زیادی می برم که صدایِ سوت از خواب بیدارم می کند. افسر نگهبان است، که مثلِ داوری که می خواهد بازیکنانِ خشن و بی اعصابِ وسطِ زمین را از هم جدا کند ، پشتِ سرِ هم سوت می زند و همزمان با پوتین هایش به درِ آهنیِ آسایشگاه می کوبد.


قدش کوتاه است . پوستِ سیاه-سوخته ای دارد. واضح است که خودش هم نهایتا چند دقیقه یِ پیش از خواب بلند شده ، چون هم چشمانش پُف کرده اند و هم موهایش حسابی به هم ریخته است. درجه اش گروهبانیکمی است و با داد و بیداد همه یِ آسایشگاهِ صد و چهل نفریِ مان را تهدید می کند که اگر تا ده دقیقه یِ دیگر جلویِ درِ نمازخانه به خط نشده باشیم ( در صف هایِ منظم و از پیش تعیین شده قرار نگرفته باشیم) ، روزِ سختی انتظارمان را خواهد کشید.

روحم را به زور از رویایِ شیرینی که می دیدم ، بیرون می کشم و با چشمانی نیمه باز از تختم بلند می شوم. در عرضِ چند دقیقه ، لباسِ نظامی پوشیده و با حوله ای سبز رنگ دورِ گردن در صفِ سرویس هایِ بهداشتی این پا و آن پا می کنم.

صبحانه یک مشت عدس است که گذاشته اند کمی در آب بپزد بلکه نرم شود ، البته که هیچ رنگ و طعمی ندارد ، اما مثلِ این که قرار است طیِ دو سالِ آینده "عدسی" صدایش کنیم!


بعد از صرفِ پنج دقیقه ایِ صبحانه ، باز با همان صدایِ سوتِ معروف ، سِلف را به قصدِ آسایشگاه ترک می کنیم برایِ چِک آپِ نهاییِ وضعیتِ ظاهری و درست و درمان بودنِ وضعیتِ تخت و کُمدِ کوچکم. واردِ آسایشگاه که می شوم ، تخت ها همه خالی است اما یک کلونیِ کوچک از سربازانِ کتعجب در گوشه ای از آسایشگاه توجهم را جلب می کند. به جمعشان که می پیوندم ، می بینم همه شان به یک تکه موکتِ سبزرنگ خیره شده اند که با چهار تکه چوب برایش قابی درست کرده اند و اسمش را گذاشته اند "بُرد"! 


رویش برگه ایست نصفِ یک برگه یِ A4. برگه خط کشی شده است و رویش نامِ چهار مکان نوشته شده در سه شیفتِ مختلف که جمعا می شود دوازده اسم.


مثلِ همه یِ آن سربازانِ متعجب ، نامم را جستجو می کنمو اتفاقا پیدا می کنم. اسمم را در خانه ای از این ماتریس نوشته اند که در سطر به "بوفه" می رسدو در ستون به "پاسِ سه". و این یعنی امشب باید در ساعاتِ مشخصی که به "پاسِ سه" معروف است ، نگهبانِ بوفه باشم. پُرس و جو که می کنم، می فهمم در فصلِ زمستان و آن هم در این شیفت ، نگهبانی از بوفه مخوف ترین پُستی است که امکان دارد برایِ یک سرباز اتفاق بیفتد. اما سعی می کنم علمم بر این قضیه رویم تاثیری نگذارد ، به هر حلا اینجا هستم تا یک دنیایِ ناشناخته را تجربه کنم.


"آرری"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ چهارم



"دیگه باید عادت کنین!"


محوطه اش شبیهِ حیاطِ مدرسه هاست و هر طرفش را که نگاه می کنی ، چند دَه جوانِ سر تراشیده که اغلب به سببِ سرمایِ هوا کلاه رویِ سرشان است ، با بند و بساطشان رویِ زمین نشسته اند و یک نفر با لباسِ نظامی بالایِ سرشان ایستاده و دارد یکی یکی اسم هایشان را می خواند. پُرس و جو که می کنم ، می فهمم هر جمع نشانه یِ یکی پادگان و یک شهر است.


سرم را برمی گردانم سمتِ درِ ورودی و می بینم که خانواده یِ کوچکمان به همراهِ الیاس ، سرهایشان را چسبانده اند به میله ها و دارند برایم دست تکان می دهند.


راهم را ادامه می دهم تا بالاخره جمعِ جوان هایِ سرتراشیده یِ پادگانِ "محمد رسول الله" بیرجند را پیدا می کنم. به جمعشان که وارد می شود ، همه هاج و واج نگاهم می کنند. اول دلیلِ این نگاه کردن را نفهمیدم، اما بعد که بینشان نشستم و هرجوانی که به سمتمان می امد را با تعجب نگاه کردم ، درکشان کردم.


به چهره هایشان که نگاه می کردی ، بعضی هایشان حسابی افسرده بودند و بعضی دیگر زیادی سرخوش. من تقریبا حس و حالی بینِ این دو گروه داشتم. از طرفی دلم از دوری و  دلتنگی می گرفت و از طرفِ دیگر برایِ یکی ماجراجویی و سفر به شهر و بیابانی ناشناخته ، هیجان داشتم.


مردِ مسنی که لباسِ نظامی به تَن داشت، شروع کرد به خواندنِ اسم ها. همه ساکت شدند. اسامی به ترتیبِ حروفی الفبا بود ، همین هم بود که چهارمین نامی که خواند من بودم. می گفت : "وقتی اسمتون رو خوندم به جایِ "بله" یا "حاضر"، بگین "الله" ، دیگه باید عادت کنین!"


اسمم را خواند و با صدایِ نه چندان بلندی جواب دادم : "الله".

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ سوم



 سرهایِ بدونِ مو!


صبحِ یکِ دی ماه. هوا حسابی زمستانی است. کلاهِ زمستانیِ مشکیِ گُشادی سرم کرده ام و یک ساکِ خاکستری رنگ که پدرم با ماژیکِ مشکی رویش اسم و فامیلم را نوشته و یک عدد قفلِ چهارپَر هم به زیپش آویزان کرده ، در دستم است. 

الیاس (که بیش تر از پسرخاله ، شبیهِ یک برادرِ دوقلوست) هم آمده. با این که هنوز ساعاتِ اولیه یِ صبح است و به قولِ پدر "کَله یِ سحر" است ، اما راه بندانِ عجیبی است. آن قدر که مجبور می شویم ، ماشین را پارک کنیم و چند دقیقه ای را در این مسیرِ گِل آلود پیاده روی کنیم تا برسیم به درِ ورودیِ حوزه یِ نظام وظیفه. 


اگر به جمعیت دقت می کردی ، از هر چند نفر، یکی شان جوانکِ بی نوایی است که با سَری ماشین کرده و ساکی در دست، کِشان کِشان و به زور راه می رود و دور و بَرش آدم هایی هستند که همگی سعی می کنند خندان به نظر برسند و معمولی. لابد برایِ اینکه روحیه یِ سربازشان خراب نشود و چه می دانند در ان دقایقدر آن سرهایِ بدونِ مویِ ما چه می گذرد!

تجمع در مقابلِ درِ ورودی حوزه یِ نظام وظیفه به ورودیِ حوزه هایِ امتحانی در روزهایِ برگزاریِ کنکور طعنه می زند. همه یِ سربازها برگه هایِ اعزام به خدمت ، "که به برگه یِ سبز معروف است" را در دستشان گرفته اند که اینجا حُکمِ گذرنامه را دارد و چه گذرنامه یِ نَحسی!


وقتِ خداحافظی است. مادرم گوشه یِ چادرِ مشکی اش را جلویِ چشمانش می گیرد تا چشمم به چشمانِ بارانی اش نیفتد. سرم را که می چرخانم می بینم کمی آن طرف تر پیرمردی که کلاهِ پشمی به سر کرده ، جوانی را سخت در آغوش گرفته و شانه هایش دارند تکان می خورند. 

تقریبا در مرزِ انفجار به سَر می برم و پتانسیلِ این را دارم که با کوچکترین عنصرِ تحریک کننده ای بزنم زیرِ گریه و خدا می داند تا کِی می توانم به کنترل کردنِ خودم ادامه بدهم.

آیینِ لعنتیِ خداحافظی که تمام شد راهم را از بینِ جمعیت باز میکنم و واردِ حوزه می شوم. الیاس هم میخواهد وارد که شود که نگهبان مانع می شود.