داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

فیلم نگاه : بودایِ سبز در بساطِ میوه ها !



"نیمرخ ها" در نگاهِ آول به تراژدیِ ماههایِ آخرِ زندگِ خودِ ایرجِ کریمیِ مرحوم شباهت دارد . گویی فیلمسازِ فقید با جهان بینیِ همیشگی اش روزهایِ در راه با پیش بینی کرده و آن ها را به واقعی ترین شکلِ ممکن ، درست چند ماه پیش از اتفاق افتادنشان به تصویر کشیده است. 

تماشایِ آخرین ساخته یِ زنده یاد "ایرج کریمی" از همین رو قدری سخت است و تلخیِ آزاردهنده اش بی شاز اینکه از کنش و واکنش شخصیتهایِ خودِ فیلم نشات بگیرد ، به مابه ازایِ بیرونی اش که زندگیِ خودِ فیلمساز است ، برمی گردد.

آن چه مسلم است این است که "کریمی" میخواسته فیلمش همینقدر تلخ و گزنده باشد ، اما ساختار درستی را برایِ آن انتخاب نکرده و گویی متریالی که او در دست داشته برایِ نشاندنِ 110 دقیقه ایِ مخاطب رویِ صندلی کافی نیست.لوکیشنِ ثابت و تقریاب خالی از سکنه ای که او برایِ سه-چهار شخصیتٍ اصلی اش در نظر گرفته ، بیشتر به صحنه یِ تئاتر می ماند و اصلا سَر و شکلِ و نحوه یِ بیانِ دیالوگ ها هم در بهترین حالت تئاتری است ، همین هم هست که می گویم این متریال بیشتر به درد تئاتری 70-75 دقیقه ای می خورد تا فیلمی 110 دقیقه ای که چه بسا تاثیرگذاریِ آن تئاتر به مراتب بیشتر از این فیلم هم می شد.

اما همین تفسیرِ فرامتنیِ اتفاقاتِ فیلم و شبیه پنداریِ "مهران" فیلم با شخصیتِ خودِ فیلمساز (که درست چند ماه پس از ساخت این فیلم دار فانی را وداع گفت) سبب شده که غالبِ صاحب نظران بیشتر از آن که رویِ جزئیاتِ خود فیلم به عنوان یک اثر هنری متمرکز شوند ، رویِ چراییِ ساخته شدنِ چنین فیلمی آن هم در آن بُرهه یِ زمانیِ خاص (برایِ فیلمساز) صحبت کنند. 

نمیدانم ، شاید "نیمرخ ها" درد و دل هایی بوده که "کریمی" نمیتوانسته صریحا بیانشان کند و چه افسوسی می ماند برایِ آنهایی که تازه متوجه منظورِ او شده باشند. الان که دیگر خیلی دیر است..

نکته ای که جلب توجه می کند و پایِ زندگیِ خودِ "کریمی" را بیش از پیش به قصه می کشاند  ، وجه تسمیهِ فیلم با آدمهایِ تختی است که در دورانِ بیماریِ و در روزگارؤ آشفتگیِ یک بیمارِ سرطانی در کنارش هستند. دقت کنید ف همه شان تخت هستند و یک رو ، همه شان بی اندازه مهربانند و فقط می خواهند کمکت کنند ، اصلا انگار فرشته اند... و این همه خوبی بالاخره روزی حالِ بیمارِ سرطانی را به هم خواهد زد و او از دیدنِ این همه نیمرخ ِ خوب  و زیبا و مهربان خسته خواهد شد.


** تیترِ مطلب از قطعه شعری گرفته شده که در فیلم خواهرِ مهران برایِ برادرِ سرطانی اش "بابک حمیدیان" می خواند : 

"بودایِ سبز در بساطِ میوه ها

لبخند می خوریم

و دندان تُف می کنیم..."


"آرری"

فیلم نگاه : شرلوک هولمزِ خِرِفت!



در دورانی که بازگشت به ریشه ها و قصه هایِ تاریخ دار خوب جواب می دهد، کاراکترِ "شرلوک هولمز" و قصه هایِ جنایی اش که تا پیش از این هم ، همیشه پیشِ چشم و موردِ توجهِ نویسندگان و فیلمسازان بوده ، مقامِ تازه ای پیدا کرده ، و بیش از پیش به متنِ "سرآرتور کونان دویل" رجوع می شود و یکی از پیشگامانِ این مراجعت ها و قصه سازی ها هم شبکه BBC است ، که پس از سریالِ پرطرفدار و به شدت خوش ساختِ "شرلوک" حالا با فیلمی سینمایی به نام "آقای هولمز" باز به سراغِ زندگیِ آقای کاراگاه رفته ، اگرچه این بار رویه یِ متفاوتی را پیش گرفته و دورانِ پیری و از کار افتادگیِ آقایِ هولمز را به تصویر کشیده است.

شروعِ فیلم کمی امیدوار کننده است ، چون درهر صورت تماشایِ دورانِ پیری و از کارافتادگیِ کارآگاهِ خلاقی که سرشار از نبوغ و استعداد است ، آن هم در شرایطی که در اکثریتِ قریب به اتفاقِ متون و فیلمها جوان یا نهایتا میان سال بوده ، به خودیِ خود جذاب است  ، اما مشکلِ اصلی درست پس از گذشت دقایقِ کوتاهی از فیلم خودش را نشان می دهد.

"بیل کاندن" که فیلمِ یک ساعت و چهل و پنج دقیقه ای اَش که برایِ اولین بار در جشنواره یِ برلینِ سالِ گذشته نمایش داده شد ، نمره یِ 7.2 را از سایتِ imdb گرفته است ، بیشترِ تمرکزش را بر مبتلا شدنِ شرلوکِ پیر به بیماریِ فراموشی و خاصیتِ خِرِفتیِ او گذاشته است و از آن داستان هایِ خواستنی و هیجان انگیز خبری نیست و معمایی هم که حل می شود ارزشش از کوچکترین خرده داستان هایِ ورسیونِ سریالیِ همین شبکه کمتر است و عملا این خنثی ترین شرلوکی است که در همه یِ عمرمان دیده ایم!

این همه پرداخت به ایامِ خانه نشینیِ شرلوک می توانست با  روایتی به مراتب جذاب تر و دلپذیر تر ، مخاطبِ همیشگیِ قصه هایِ جنایی-معماییِ شرلوک را راضی نگه دارد ، اما متاسفانه فیلمِ اخیر فقط خرده شیشه هایی است که به صورتِ کاملا کَج و معوَج کنارِ هم چسبانده شده اند و هیچ موافقتی با هم ندارند.

"یان مک کلن"ِ 76 ساله که در فیلم نقشِ دو دورانِ مختلف از زندگیِ شرلوک را بازی می کند ، آن قدر قابلیت دارد که "کاندن" می توانست با حضورِ او به تنهایی یک شاهکار خلق کند (همانطور که لحظه هایی از فیلم که به بازیِ "مک کلن" بستگی داشته اند ، خیلی خوب از آب درآمده اند) اما خب این هنرمندِ باارزش هم دانسته نشده است و حاصل فیلمِ عبوسی شده در موردِ پیرمردی که در سنِ 93 سالگی فراموش گرفته است و یادش رفته چرا خودش را خانه نشین کرده و دارد برایِ کدام گناهش مجازات می شود! پیرمردی که می توانست هر شغلی داشته باشد و هر کسی باشد!

بدونِ شک جذابترین کاراکترِ فیلم "راجر" یا همان پسرِ 10-11 ساله یِ فیلم است که میتواند شرلوکی باشد برایِ خودش..


"آرری"

فیلم نگاه : غرور



_ این یک شانسه واسه ما! برایِ انجامِ یه کارِ تماشایی! ما یک میلیون سالِ دیگه هم نمیتونستیم همچین کارِ عمومی رو انجام بدیم!

* مارک فکر نمیکنی بهتره ما دوباره گروه جمع کنیم؟

_ الان وقتش رو نداریم. الان وقتِ استفاده از اخباره ، باید ازش سود ببریم.

* اما اونا به ما گفتن "منحرف"!

_ براملی این یه درسِ مهمه واسه تو! هر کی تا حالا تو این جمع با این صفت خطاب شده دستشو بالا ببره..

( همه ی حاضران به جز براملی دستهایشان را بالا می برند)

* یک رسمِ قابل احترام و قدیمی در انجمنِ هم.جنس.گرا.یان وجود داره ، که سالها مارو سرِ پا نگه داشته. وقتی یکی اسم یا صفتی رو به تو می چسبونه ، تو بپذیرش و کاملا صاحبش شو...


و این همان نقطه یِ طلاییِ این تاریخ نگاریِ خوش رنگ و لعابِ بریتانیایی است. در بحبوحه یِ درگیریهایِ خیابانی ای که کارگرانِ معدن با پلیس ها و مامورانِ دولتی بر سرِ از کار بی کار شدنشان دارند ، انجمنِ کم تعداد و صد البته در اقلیتِ هم.جنس.خواهان تصمیم می گیرد با پذیرشِ تمامِ پیامدهایِ خطرناکِ احتمالی ، به یاریِ قشرِ آسیب پذیرِ کارگرانِ معادن بشتابد و تا می توانند برایشان کمک جمع کند. و این یکی از ان بزنگاههایِ انسانی در تاریخِ بریتانیایِ تاچری است.


اهیتِ فیلمِ "Pride" وَرایِ ساختِ نسبتا خوب و ریتمِ درستش که در همراه کردنِ مخاطب در این واقعه نگاریِ تاریخی بسیار موثر است ، در ساخته و اکران شدنش در سالِ 2014 است! سالِ مهمی که در بسیاری از کشورهایِ دنیا ، مساله یِ حقوقِ اقلیت هایِ انسانی (که یکی از نمونه هایش انجمنِ هم.جنس.خواهان بود) موردِ بحث قرار گرفت و همین هم شد که آکادمی هم به این موضوع و به طبع فیلم رویِ خوش نشان داد و فیلم را در لیستِ نامزدهایِ پنج گانه و نهاییِ خارجی زبانش راه داد.


قدرت های حاکم هیچ زمان نمیتوانند توده ها را از بین ببرند. آن ها در نهایت می توانند توده ها را پراکنده کنند اما اقلیت ها سرجایشان باقی خواهند ماند ، خواهند جنگید و منتظرِ روزی خواهند ماندکه خودِ مردم قضاوت هایشان را کنار بگذارند و یکدیگر را به چشمِ یک انسان بنگرند ، نه مجموعه ای از برچسبهایِ بی شُمار که معلوم نیست از کجا آمده اند!

اگر عینکِ قضاوتِ خودکارتان را کنار گذاشته اید و دلتان برایِ حسِ همدلی و روزهایی که مردم دست به دستِ هم می دهند و آنچه که اهمیت پیدا می کند انسانیت است ، نه چیزِ دیگر ، تنگ شده ، "Pride" را تماشا کنید.


"آرری"

فیلم نگاه : "مُخدِر" - یادداشتی بر فیلمِ "اعترافاتِ ذهنِ خطرناکِ من"



"اعترافاتِ ذهنِ خطرناکِ من" یک مخدر است.مخدری مدرن که آرام آرام و با شروعِ فیلم اثرگذاری اَش شروع می شود و بعد ذره ذره مانند پازلی که قطعاتش یه صورتِ مرحله ای چیده و تکمیل می شود ، رویِ مخاطب اثر می گذارد و در نهایت هپروت و سردرگُمیِ غریبی را نصیبتان خواهد کرد که نمونه اش در سینمایِ ایران به شدت کم است.


از بازیگرانِ فیلم می شود به : سیامک صفری ، عباس غزالی ، نگار جواهریان ، چکامه چمن ماه ، هومن سیدی و رویا نونهالی اشاره کرد.


اما داستان از این قرار است : ناصر (که فرهاد صدایش می کنند) با سرو صورتی خونین در مزرعه ای دورافتاده از خواب بلند می شود و هیچ چیز از گذشته اش به خاطر ندارد. او حتی نمی داند چرا و توسطِ چه کسی ، اینجاست. حال او که در برزخی میانِ دنیایِ مردگان و زندگان گیر افتاده باید حقیقت را متوجه شود، پس بلند می شود تا حقیقت را بفهمد. . . 


 "هومن سیدی" را می توان به معنیِ واقعیِ کلمه موفق دانست. او اگرچه اغلب در کاراکترهایی که بازی می کند ، یک طور "خُل خُلی" بازیِ خاص دارد اما در حقیقت او در کارش بسیار جدی ستو همین نکته سبب می شود در طولِ چندین و چند سال کار کردنش (و خصوصا از زمانی که شروع به فیلم ساختن کرده) همواره مسیری صعودی را طی کند و بیش از پیش موفق باشد. او در بازیگری پله پله و از قابِ تلویزیون بالا آمد تا به بابکِ "من دیه گو مارادونا هستم" رسید و با نقش آفرینیِ بی نقصش سیمرغ گرفت. 


از آن طرف فیلمسازی را با "آفریقا" شروع کرد ، که فضایِ سیاه و آمریکایی اش ، در عینِ اینکه طرفدارانِ زیادی برایِ او و سبکِ فیلمسازیِ غربی اش دست و پا کرد ، اعتراضاتِ زیادی را هم به همراه داشت. او در تجربه یِ دومش سراغِ بحرانهایِ سالهایِ بلوغِ یک نوجوانِ پسر رفت . اما به شیوه و زبانِ خودش به این موضوع پرداخت و همین هم شد که  "سیزده" به جایِ اینکه یک فیلمِ محتاط و موعظه گر باشد ، فیلمی خوش ساخت و جدی شد که از ابعاد تازه و نویی به مسائلِ نوجوانان پرداخت و مانندی فیلمِ قبلیِ سیدی فضایِ تیره ای داشت و جُدایِ از اینها بهترین بازیِ "امیر جعفری" تا به امروز هم در آن رقم خورد. 


پس از این تجربه بود که سیدی دیگر لحنِ خودش را به دست اورده بود و حالا وقتِ ان رسیده بود که فیلمِ جدیدش را در دنیایی کاملا شخصی و با همان لحنی که دیگر برایِ مخاطبِ جدیِ سینما آشنا بود بسازد. دیگر کسی از سیدی انتطارِ ساختِ فیلمی عادی نداشت. همه فیلمی پر تنش می خواستند با ریتمی تند وفضایی سیاه . پُر از آدمهایی که تکلیفشان با خودشان و زندگیِ شان معلوم نیست و حاصل به درستی شد :" اعترافاتِ ذهنِ خطرناکِ من"!


آدمهایِ فیلمِ تازه اکران شده یِ سیدی ، همه در برزخ گرفتارند و مرزِ این برزخِ دنیایی و اخروی آن قدر باریک است که ما هم مثلِ ناصر تا پایانِ فیلم نمی فهمیم که اینها واقعا در این دنیا نفس می کشند؟ و یا د برزخی اخروی انتظار می کشند تا هرچه زودتر تکلیفشان مشخص شود و راهیِ جهنم شوند.

آدمهایِ خانه به دوشِ فیلم چیزی برایِ از دست دادن ندارند و همین سبب می شود که تمامِ تمرکزشان رویِ بدست آوردن باشد ، به هر قیمتی که شده و البته که آنها ، همه یِ آنها ، بدترین و کثیف ترین راهِ ممکن را بر می گزینند.


ناصر که وضعش از همه بدتر است و در این بیست و چهارساعتی که فیلم به نمایش می گذارد ، کسی است که موردِ سواستفاده قرار می گیرد ، اگرچه از سرطان نمُرده و به زورِ مخدری که در انتهایِ هر روز به او خورانده می شود و اعتیادی که دارد دچارِ هپروت می شود و فراموشی می گیرد ، اما خودش یک هیولایِ نمام عیار است. یک قاچاقچیِ موادِ مخدر ( اسید) که پس از چند سال و با توجه به این که برایِ خودش کسب و کاری به هم زده تصمیم به تمرُد می گیرد و دست به دزدی می زند تا بزرگتر از ان چه بوده به نظر برسد و همین باعثِ ویرانی اش می شود.


اصلا دنیایِ "اعترافات..." اگرچه از دور شباهتِ چندانی به دنیایِ ما ندارد و شاید آدمهایش برایِ قشرِ وسیعی از مخاطبانِ فیلم نامانوس باشند ، اما نزدیک که شویم ، همین جاست. به قولِ رخشانِ بنی اعتماد این آدمها زیرِ پوستِ همین شهر نفس می کشد ، و خدا می داند در کلِ کشور چند خرابه است که در پایانِ روز کسی را با مخدری خواب می کنند تا فردا چیزی را به خاطر نیاورد. 

این دنیایِ سیاه و چِرک که زاییده یِ ذهنِ سیدی است ، به او الهام نشده است ، همین شهر است و همین آدمهایی که از دور مهربان به نظر می رسند و چه بسا هیولاهایی که در درونشان آرام نفس می کشد.


چه به لحاظِ ساخت و چه از نظرِ متن این قوی ترین اثرِ سیدی تا به امروز است و کاش در گروهِ "هنر و تجربه" اکران نمی شد و حالا که شده کاش مثلِ "ماهی و گربه" هشت -نُه ماهی اکران داشته باشد تا بتواند به آنچه حقش است برسد. و "سیامک صفری" به حقش نرسیده اگر سیمرغ را برایِ این شاه نقشش نگرفته است. به گریمِ استادانه اش کاری ندارم ، او بازی می کند ، یعنی تمامِ وجودش درگیرِ نقش است و تک تک اعضایِ بدنش دارند جلویِ دوربین بازی می کنند و مگر می شود چنین نقشی جایزه ای نگیرد؟


حتی اگر نمی دانستیم که فیلمِ جدیدِ سیدی که "خشم و هیاهو" نام دارد ، یک "نوید محمد زاده" و یک "طناز طباطبایی" خواهد داشت ، آیا با این کارنامه می شود با هر بار شنیدنِ نامِ "هومن سیدی" در اخبار کنجکاوی نکرد؟ می شود؟

فیلم نگاه : فارگو



1. قرعه که به نامت بیفتد ، دیگر فرقی نمی کند ، یک مردِ چُلمن باشی که نه تنها در فروشِ بیمه هایِ شرکتی که در آن کار می کنی ناتوانی ، بلکه در تعمیرِ ماشینِ لباسشوییِ خانه ات هم کاری از دستت بر نمی آید! یا یک دبیرِ با سابقه و همه چیز دانِ شیمی که نگرانِ آینده یِ خانواده اش است. وقتی نوبتت شود همه چیز خود به خود شروع خواهد شد و تو فقط در این مسیرِ بی بازگشت ، هر روز بیش تر از روزِ قبل سیاه می شوی. 


سرنوشتِ "لستر" هم همین است. آن همه فشار و عقده بالاخره جایی برایِ آزاد شدن پیدا می کنند و حال "بمیجی" می شود سرزمینِ ترسناکی که هیولاها به آن نفوذ کرده اند. هیولاهایی انسانی که تا چند هفته پیش از این زورشان نمی رسیده در خیابان و در مقابلِ یک همکلاسیِ قدیمیِ زورگو از خودشان دفاع کنند. 


زندگیِ همه یِ آدمها می تواند یک چنین سِیری را طی کند و هیچ کس از این دایره بیرون نیست. فقط کافیست تا سر و کله یِ یک مُحرکِ کاربلَد پیدا شود و آن وقت است که همه یِ آدم ها می توانند هیولاهایِ درونشان را روانه یِ کوچه و خیابان کنند تا به جانِ یکدیگر بیفتند.


سپیدیِ زمستانِ تمام نشدنیِ "مینه سوتا" برایِ پوشاندنِ سیاهیِ ردِ پایِ این هیولاها کم است و چه روزِ شومی است ، زمانی که تابوها از میان برداشته شوند و خصومت ها را فقط ریختنِ خون حل کند و بس.


در یک چنین دنیایی آدم ها هر روز از خودشان می پرسند : "نکند آنها اشتباه می کنند و حق با من است"*


2. "فارگو" تنها یک سریال نیست بلکه به نظرم بیشتر به یک فیلمِ سینماییِ ده ساعته می ماند که با حوصله و تفصیل قصه اش را شرح می دهد و مخاطب را تا حدِ امکان با قصه ای (که البته زمینه اش قبلا و با فیلمِ سالِ 96 برادرانِ کوئن فراهم شده) درگیر می کند. 

اگرچه این داستان علیرغمِ آن چه همان اول رویِ تصویر نقش می بندد ربطی به واقعیتِ "مینه سوتا" ندارد اما اجزایِ این کمدیِ سیاه و خشن آن قدر درست و با نظم چیده شده اند که نه تنها آدم بَد ها بلکه آدم خوب هایِ قصه هم قابلِ پیش بینی نیستند و همین هم هست که در هر دقیقه و هر اپیزود باید منتظرِ یک اتفاقِ شگفتی آورِ جدید بود. نظیرِ پرشِ زمانیِ دلچسبی که در اپیزودِ هشت اتفاق می افتد.


فیلمنامه نویس آن قدر خوب "لورن مالوو" را پرورانده و "بیلی باب تورنتون" (که برایِ همین نقش جایزه گلدن گلوب و چند جایزه دیگر را برده) آن قدر خوب بازی می کند ، که هر کاری از او سر بزند باور خواهیم کرد!


قبول داشته باشید یا نه ، این نسلِ جدیدِ سینما و عصرِ جدیدِ فیلمسازی است ، آدم هایِ بزرگ همه به این سمت و سو خواهند آمد (اگرچه تا همین الان هم اکثرشان دارند به این سمت حرکت می کنند) تا فرصتِ این را داشته باشند که قصه هایشان را به جایِ دو ساعت ، با حوصله  و در ده- یازده ساعت تعریف کنند. این طوری هم ماندگار ترند و بازه یِ وسیع تری از مخاطب را در بر می گیرند.


"آرری"


*اشاره دارد به متنِ پوستری که در زیرزمینِ خانه یِ لستر نصب است و در سریال استفاده یِ دراماتیکی هم از آن شده است. 

متنش این است " What If You're Right And They're Wrong?"