داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : خبرِ بد ، "رادیو هفت" برایِ همیشه رفت




شب هایِ شعر و شعور و آرامش دیگر ابدی ناپدید خواهند شد. 

"رادیو هفت" تمام شد. برایِ همیشه . . .


متن نامه یِ خداحافظیِ شان : 


«به نام خدا

خانم‌ها، آقایان

اعضای محترم خانواده بزرگ «رادیو هفت» در سراسر ایران و جهان، سلام و درود بر شما. ضمن آرزوی بهترین‌ها برای شما همراهان گرامی که در پنج سال گذشته همواره بیننده «رادیو هفت» بوده‌اید، به اطلاع می‌رساند که به دنبال تغییرات جدید در فضای شبکه آموزش و پس از تلاش‌های فراوان برای رسیدن به تعامل دو جانبه میان سازندگان برنامه و تصمیم‌گیرندگان، متأسفانه این تلاش‌ها به توافق منجر نشد.

همچنین میزان درخواستی به صورتی بود که ساختار «رادیو هفت» از شکل همیشگی خود خارج می‌شد و این نه به نفع شبکه بود و نه با سلیقه مخاطب فهیم همخوانی داشت؛لذا ضمن درک مصالح جدید سیما و با احترام به میلیون‌ها مخاطبی که هر شب به میهمانی آرامش و اندیشه می‌آمدند اعلام می‌داریم که ادامه ساخت «رادیو هفت» با شرایط فعلی امکان‌پذیر نمی‌باشد.

بدون شک بزرگ‌ترین افتخار ما جلب نظر میلیون‌ها بیننده‌ای بود که در سراسر ایران و جهان رسانه ملی را برای تماشا انتخاب می‌کردند و امیدواریم که این رابطه همچنان و به زودی از طریقی دیگر ادامه پیدا کند.

با احترام و قبولی طاعات و عبادات گروه سازندگان «رادیو هفت».»

منبع : کافه سینما

روزمرگی : شهرِ سکوت




می گوید : "نه ، همون سایز بزرگه رو بده لطفا"

نیشخندی می زنم و می گویم : "خانم من دارم می بینم دیگه! همین 42 خوبه ها!"

می گوید : "نه نه میخوام آزاد باشه."

قبول می کنم و می روم همان 44 را می آورم و می رود درونِ اتاقِ پُرو ، چند دقیقه یِ بعد که بیرون می آید با دیدنش خنده ام می گیرد. مانتو به تنش زار می زند ، درست مثلِ دختربچه ای که بارانیِ مادرش را پوشیده باشد.

می گویم : "خانم حرفِ منو که گوش نکردین . گفتم که این واستون بزرگه ، همون سایزِ 42 ش خوبه واسه شما.آزادم هست.اصن همه یِ کارایِ ما آزاده!"

می خندد و با همان لهجه یِ اصفهانی اش می گوید : "شما مشهدی هستی؟"

جواب می دهم : قاعدتا بله!"

می گوید: "معلومه"

چشمانم را ریز می کنم و با لحنی کنجکاو می پرسم : "از کجا؟ از قیافه م؟"

می گوید : " نه بابا. بس که حرف می زنی. شنیده بودم مشهدیا خوب بلدن جنساشونو قالب کنن!"

می فهمم که خودش دوست دارد سرِ شوخی را باز کند ، تازه فقط این نیست. اکثرِ مسافرانی که به مشهد می آیند ، بعد از اینکه کیفشان را کردند و خوش گذرانی هایشان تمام شد ، پُشتِ سرِ ما ، مشهدی ها را گران فروش و دُزد و هیز و این چیزها می خوانند!

 پس ادامه می دهم : " خانم مشکل جایِ دیگه ست. شما اصفهانی هستین دیگه ؟"

می گوید : "بله."

می گویم : " خب همین دیگه! مشکل همینه."

می گوید : "چیه؟ نفهمیدم؟"

می گویم : "همین دیگه . دلتون نمی آد 120 تومَن بدید مانتویِ جدید بخرید. خُب کارایِ ارزون ترم دارم واسه شما. آخه اصفهانیا می دونین که.."

لحنش کمی جدی می شود اما خنده هنوز از رویِ لبهایش کنار نرفته . جواب می هد : "نخیرم هیچ ربطیم نداره! اینم لابد اجدادِ شاها واسه اجدادِ ما درست کردن که اصفهانیا خسیسن. وگرنه همچین خبری نیست. میخوای دوتا از همینا بردارم که باورت شه؟"

می گویم : "بله لطفا! " و می زنم زیرِ خنده.

سایزِ 42  را به دستش می دهم و می رود داخلِ پرو تا بپوشد. چند دقیقه یِ بعد هر دو مانتو (42 و 44) را رویِ دستش انداخته و بیرون می آید. عرق کرده. 

می گویم : "می بخشید اتاق پُروامون گرمه! خسته هم شدین! اما خب وقتی خرید کنین دیگه خستگیتون دَر می ره. آخه میدونین که اصفهانیا دست و دلبازن!"

همین طور که دارد مسیرِ صندوق را طی می کند ، همراهی اش می کنم و جواب می دهد : "ببین تیکه نندازا! حالا من یه چیزی گفتم. همون یه دونه ش هم از سَرَمم زیاده! پولم کجا بود 250 تومَن پولِ مانتو بدم! بعدشم شماها هر موقع تونستین تو شهرِ خودتون برین کنسرت بیاین حرف بزنین!"

تیرِ خلاص را بَد شلیک می کند. و دستش را رویِ نقطه یِ ضعفمان فشار می دهد. به عنوانِ یک شهروندِ مشهدی که چندباری زحمتِ سفرِ چندین و چند ساعته به تهران را فقط برایِ یک شب کنسرتِ خواننده یِ محبوبم به جان خریده ام  ، دیگر حرفی برایِ گفتن ندارم و سکوت می کنم.


"آرری"

روزمرگی : در دنیای تو ساعت چند است؟



تماشایِ " در دنیایِ تو ساعت چند است؟" یک غنیمت است.

یک ضیافتِ عاشقانه برایِ سالنهایِ بدونِ نورِ سینما.

حتما تماشایش کنید.

به قولِ مارکز : " کجاست عطر شیرین بیان نفست در این بوی گند غذای سرد؟ گل سرخت کجاست؟ عشقت کجاست؟ در دنیای تو ساعت چند است؟"


**فردا یادداشتی مفصل برایش خواهم نوشت.

روزمرگی : هلیکوپتر




پیرمرد مُدام بسته یِ مُهر و موم شده یِ هلی کوپترِ زرد رنگ را این طرف و آن طرف می کرد و خدا میدانست دنبالِ چه می گشت. همین اسباب بازیِ تویِ دستش و کنجکاوی و البته فاصله یِ نزدیکمان که به سببِ شلوغیِ مترو اجتناب ناپذیر بود باعث شده بود توجهم به سمتِ او جلب شود.


 مترو متوقف شد ، به ایستگاه رسیده بودیم ، گوینده که نامِ ایستگاه را اعلام کرد . دو پسرِ نوجوانی که رویِ صندلی نشسته بودند و داشتند در موردِ مدل موهایِ خواننده هایِ خارجی دز فلان موزیک ویدئو حرف می زدند ، بلند شدند تا از مترو خارج شوند. پیرمرد با اینکه دو صندلی خالی شده بود ، اول نگاهی به من انداخت و من با لبخندی گفتم : "بفرمایید حاج آقا".


 نمیدانم چرا این را گفتم و اگر باز هم پیرمردی در چنین مکان هایی را ببینم همین را خواهم گفت ، اما انگار این کلمه سَوایِ از اینکه مردانی که به مکه رفته اند را از آنهایی که نرفته اند جدا میکند ،به مردانِ مُسن یا همان پیرمردها یک جور معصومیت می دهد ، لااقل برایِ من.


تعارفم را قبول کرد و نشست و من هم روی صندلیِ کناری اش نشستم. مترو که راه افتاد باز سرش گرمِ بسته یِ پلاستیکیِ هلی کوپترِ اسباب بازیِ تویِ دستش شد . عینکی نبود اما چشمانش را ریز کرده بود انگار سعی داشت خطوطِ نوشته شده رویِ بسته بندی را بخواند. یک دفعه رو کرد به من و در آن هَمهَمه یِ بی دلیل و اعصاب خُرد کنِ مترو ، گفت : "واسه نَوه م خریدمش. اسمش آرمانِ" . گفتم : "چه خوب ، حتما آرمان کلی خوشحال میشه وقتی ببینش" . جواب داد : "خدا کنه خوشش بیاد" و با همان ته لبخندی که رویِ لبانش نقش بسته بود باز به هلی کوپتر خیره شد ، اما این بار سعی نمی کرد چیزی را بخواند ، معلوم بود فکری شده و چشمانش فقط رویِ هلی کوپتر قفل کرده اند ، اما حواسش جایِ دیگری است.

 

یکی دو دقیقه ای گذشت ، ناگهان گفت " شایدم خوشش نیاد ، آخه پلی استیشن بازی میکنه". خندیدم و گفتم : " نه حاج آقا ، هرچیزی جایِ خودش ، وقتی ببینه بابابزرگش واسش خریده حتما خوشش می آد". 

او که یک کت و شلوارِ رنگ و رو رفته ِ قهوه ای تنش بود ، گفت :"رفته بودم پیاده روی، یهو اینو دیدم خوشم اومد واسش خریدمش". 


دلیلش را نمیدانم اما در آن لحظه حس کردم پیرمرد سرِ حال نیست و حرفِ بزرگی در دلش دارد ، سعی کردم در حدِ توانِ خودم فضا را عوض کنم ، همین هم شد که گفتم : " خوش به حالتون ، پس ورزشکارم هستین حاج آقا". کوچترین عکس العملی از آنهایی که انتظار داشتم به حرفم نشان نداد و همین طور که به هلی کوپترِ در دستش نگاه می کرد گفت : "خدا کنه سعید زود بیاد ، دیر به دیر میبینیمش ، آخه بچه ها که زن میگیرن دیگه گرفتار میشن.  راستی تو زن گرفتی؟"

 

لبخندی زدم و گفتم : "نه حاج آقا ، من که هنوز بچه م" و درست در همین لحظه بود که یلدا زنگ زد. این را وقتی فهمیدم که عکسش رویِ صفحه ِ نه چندان کوچکِ گوشیِ موبایلم ظاهر شد و ناخوداگاه توجه و نگاهِ پیرمرد را هم به همراه داشت. با اینکه قبلا به او پیام داده بودم و مطمئنش کرده بودم اما میخواست از صدایِ خودم بشنود و خیالش راحت شود که همان قصه ای که او انتخاب کرده را به عنوانِ نمونه یِ کار تحویلِ دفترِ روزنامه خواهم داد.


پیرمرد بالاخره خندید. عکس یلدارا که دید به من نگاهِ کوتاهی کرد و خندید و از همان لحظه تا پنج دقیقه یِ بعدش که مترو به ایستگاهِ موردِ نظرم رسید و پیاده شدم هیچ نگفت ، حتی جوابِ خداحافظی ام را هم نداد.


"آرری"

روزمرگی : کریس دی برگ



رو به رویِ آینه می ایستم. به خودِ امروزم نگاه می کنم. جوانِ بلند قامتی که ته ریشِ نامرتبی به صورت دارد ، پایِ چشمانش گود افتاده اند و لاغر است. بر چشمانِ بیست و چند ساله ام عینک پوشانده ام تا هر آنچه دیدنی ست را واضح تر ببینم. در چشمانم اما تلفیقی از ترسِ از دست دادن و اُمیدِ به کامیاب شدن موج می زند و این از پشتِ شیشه هایِ شفافِ عینک هم پیداست.


هجمه ِ افکار ، جُمجُمه ام را شکافته و سرم را اتوبانی کرده اند ، یک طرفه.. که هیچ تابلویی هیچ جایش نصب نشده و همه یِ کابوس ها حقِ تصویرگری دارند. آن طورها هم که می گفتی نیست. منظورم این است که استراتژیِ "هر چه پیش آید ، خوش آید" َ ت ، بر من سخت می گیرد.


در یکی از آن تصویرگری هایِ ذهنی ام ، پشتِ فرمان و پُشت به دنیا فقط خیابانها را بالا و پایین می کنم و چه بهتر که شب باشد و باران هم ببارد. و چه بهتر که صدایِ یکی از حُزن انگیزترین آهنگهایِ "کریس دی برگ" هم رویِ تصویر باشد. 

لعنت ! کاش همان اولینِ همیشه مشترک باشد. "I'm Counting On You"


در دیگری ، تنها ، مثلِ مردِ میان سالی که زنش مُرده ، گوشه یِ دِنجِ کافه ای نشسته ام و از شیرینیِ یادِ بویِ عطرت ، به تلخیِ نوشیدنی هایِ گرم پناه می برم. و چه بهتر که صدایِ از گرامافون درآمده و خاک گرفته یِ یک خواننده یِ فرانسوی را بشنوم و در عینِ نافهمیِ حرفهایش ، هر لحظه بیشتر با غمِ صدایش همراه شوم.. اصلا کاش همان ترانه ای باشد که "آلبر کامو" گوش می کرد ، وقتی داشت یکی از آخرین کتابهایش قبل از آن تصادفِ حرام زاده را به دو فصلِ "مرگِ طبیعی" و "مرگِ آگاهانه" تقسیم می کرد.


چه تصویرگری هایِ باطلی. به خودِ درونِ آینه اما خیره می شوم. جوانِ بیست و چند ساله و لاغری شده ام که دستان و پاهایِ بلندی دارد اما به جُثه اش نمی آید ، آدمِ تصمیماتِ بزرگ باشد. شاید اصلا قرار نبوده هیچ وقت به زندگی ، از این جایی که هستم نگاه کنم. اما سَرَم که دیگر تابِ رویشِ مو را ندارد و دارد شبیهِ میراثِ خانوادگیِ مان می شود ، محلِ اِجماعِ بزرگ ترین تصمیمات و بی رحمانه ترینِ آنهاست . . .


شکایتی نیست . با همه یِ سکانس هایِ پراکند و سیاه و سفیدِ ذهنی ام می سازم و به حقیقتی که در حالِ اتفاق افتادن است ، دست نمی زنم . .


پدرِ قهرمانم ، بیست سالِ پیش "کریس دی برگ" گوش می داده ، آن هم در روزهایِ دلپذیرِ شروعِ زندگیِ مشترکش . . فرزندم بیست سالِ دیگر گوش خواهد داد ، وقتی که هیچ تصوری از حالِ این روزهایِ پدرش ندارد و من ، الان ، که هم شب است و هم زمستان ، "کریس دی برگ" گوش می دهم. آن هم در آستانه یِ فصلی که به قولِ "فروغ" سرد است ، اگرچه بویِ بهار می دهد. . .


آرری


چهاردهِ اسفندِ هزار و سیصد و نود و سه هشتِ شب