داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ یازدهم



"این جا همه داد می زنند!"

هوا برایِ بیست و ششِ خرداد زیادی گرم است . با این که ده و نیمِ شب هم هست. بازیکنانِ ایران و نیجریه دارند واردِ زمین می شوند و رویِ میزِ رئیس پاسدارخانه پُر است از بسته هایِ نیمه بازِ چیپس و ماستِ موسیر و لیوان هایی که لب تالَب اند از دلستر! همه مان دراتاقی سکونت داریم که در دورانِ آموزشی خیال می کردم مالِ از ما بهتران است. نگاه ها خیره به تلویزیونی که خیلی بزرگ تر از آن تلویزیونِ چهارده اینچِ سالنِ انتظار است و همه منتظریم تا بازی شروع شود.

اگرچه هر چقدر هم حواسمان را پرت کنیم باز نمی توان فراموش کرد که اگر این روزها در هر جایِ دیگری غیر از پادگان بودیم ، جامِ جهانیِ ما هم متفاوت می شد ، بگذریم...

القصه ، بازی خنثی تر از چیزی که فکرش را می کردیم تمام شد و یکی یکی اتاق را ترک کردیم تا نگهبانانی پاسی جدید را به محل هایِ نگهبانیِ شان ببریم. این جا هیچ کس به دیگری اعتماد ندارد ، همین هم هست که باید هر دو ساعت یک بار نگهبانانِ جدید را تا محلِ نگهبانیِ شان که همان برجک هاست ، همراهی کنیم و برگه ای را امضا کنیم و تحویلشان بدهیم تا مبادا اتفاقی رُخ بدهد و مسوولیتش بیفتد گردنِ "پاس بخشها" که همانا ما هستیم!

آرام وبی سر و صدا حرکت میکنیم تا مبادا رئیسِ پاسدارخانه که حدودا از دقیقه یِ شصت به بعدِ بازی را در دنیایِ خواب و رویا تماشا کرده است ، بیدار شود.در سالنِ انتظار که باید حداقل پانزده نگهبانِ قِبراق و آماده رویِ صندلی نشسته باشند ، به تعدادِ انگشت هایِ دست سرباز است! که انها هم یکی در میان گردن هایشان رو به عقب افتاده و دهان هایشان به شکلِ عجیب و عموما ترسناکی باز است. همگی خواب اند! واردِ آسایشگاه می شوم، چراغ ها را روشن می کنم و در کمالِ تعجب می بینم ، ازدیادِ جمعیت سبب شده رویِ اکثریتِ قریب به اتفاقِ تخت ها به جایِ یک نفر ، دو نفر خوابیده باشند!

همه را بیدار می کنم ، اسامیِ نگهبانان را به ترتیبِ نزدیکیِ محلِ نگهبانیِ شان به ساختمانِ پاسدارخانه، از رویِ لیستی که در دستم است ، میخوانم و صف می بندند جلویِ دَر. پس از گذشتِ چهارماه از این پستی که به من محول شده است ، دیگر آن قدر به کم خوابی عادت کرده اماکه به راحتی بتوانم تا این موقع شب ، داد و هَوار کنم سر سربازهایِ آموزشیِ بی نَوا! البته اینجا رسم همین است .کارها جُز با داد و فریادهایِ بی جهت جلو نمی رود. فرمانده ام سرِ من ، من سرِ سربازهایِ آموزشی و آن ها هم چمیدانم ، حتما پایِ تلفن و سرِ دوست دخترهایشان!


قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ دَهم



"عاشقانه هایِ رویِ برجک!"

تجربه یِ چهارروزه یِ اردوگاه آن هم در این سرمایِ خشک و بیابانیِ بهمن ماه ، قطعا تا ابد دیگر سراغمان نخواهد آمد. این مساله همان طور که در صفِ حمام ایستاده ام تا خستگیِ این چند روزه را از تن به در کنم به ذهنم خطور می کند. فرصتِ گروهِ صد و چهل نفریِ آسایشگاهِ ما برایِ حمام کردن بسیار کم است ، همین هم هست که در هر کدام از اتاقک ها به جایِ یک سر ، دو سَر زیرِ دوش دیده می شود!


دو روز بعد از بازگشتِ قهرمانانه مان از اردوگاه ، نامِ من و چهارده نفرِ دیگر را خواندند تا برویم پاسدارخانه. مثلِ این که تجربه هایِ ناشناخته مان تمامی ندارد و این شصت روزِ دوره یِ اموزشی می خواهد تا ابد طول بکشد. پاسدارخانه ساختمانی بود که تشکیل می شد از یک آسایشگاه با حدودِ بیست تخت خواب ، یک سالن شبیهِ سالنهایِ انتظارِ ترمینالها که سرهایِ همه یِ سربازانِ درونش چرخیده بود رو به سمتِ تلویزیونِ چهارده اینچی که آن بالا داشت فوتبال نشان می داد. و یک اتاقکِ کوچک که مالِ از ما بهتران بود انگار. پاسدار بودم. یعنی باید می رفتم رویِ بُرجک و در ساعاتِ مشخصی نگهبانی می دادم. این بار قضیه خیلی حساس تر از بوفه بود و البته خوفناک تر.اینجا دیگر بحثِ امنیتِ کُلیِ پادگان بود و رویِ دوشم سلاح داشتم.

 

به خودم که آمدم دیدم ساعت یازدهِ روزِ جمعه است و ماشین هایی که از جاده یِ کناریِ پادگان عبور می کنند ، دارند برایِ منی که نزدیک به دو ساعت است بالایِ بُرجک ایستاده ام ، بوق می زنند.


عکس العمل هایِ سربازانِ رویِ برجک هایِ حاشیه یِ جاده به بوق زدن ها و دست تکان دادن ها ، به دو صورت است. یا دست تکان می دهند تا تشکر کنند ، یا دست تکان نمی دهند تا بتوانند با تمرکزِ بیشتری فُحش بدهند! لذا ترجیحا اگر روزی ، وقتی و جایی سربازی را دیدید که حاشیه یِ جاده رویِ برجکِ نگهبانی ایستاده ، کاری به کارش نداشته باشید، بگذارید تویِ حالِ خودش باشد. مثلِ ان روزِ تعطیلِ لعنتی که من خسته بودم و رویِ همان برجکِ نگهبانیِ سبزرنگِ زنگ زده ، این را گفتم : 


همین امروز دلم می خواد بیای پیشم

همین جا که دارم دلتنگ تر میشم


کجا دستات ازم کَم شد ، چقد دوری

مُدارا می کنم با دردِ مجبوری


تو این جایی که من هستم

همه چی رنگ پَس داده

روزاشم سَرده ، انگار

از چِشِ خورشید افتاده


هوا ابریِ ابری و 

زمین از سنگ سنگینه

چشام کَم داره چشماتو

دیگه هیچی نمی بینه


چقداین فاصله دستاش سنگینه

کسی حالِ بدِ مارو نمی بینه


ازین احساسِ دلتنگی تلف می شم

همین امروز دلم می خواد بیای پیشم..


"آرری"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ نُهم



"آخرالزمانِ شبانه!"

واردِ چادر که می شویم ، تاریکیِ مطلق مثلِ یک کشیده یِ آبدار می خورد تویِ صورتمان. یک چادرِ نه چندان بزرگ که فاقدِ هرگونه ابزارآلاتِ گرمایشی و روشنایی است و دورتادورش با کوله هایِ پر وسیله مان پُر شده. تازه نُه عدد پتو هم مثلِ یک کوه درست وسطِ چادر رویِ هم تلنبار شده اند. چاره ای نیست ، به نورِ اندکِ چراغ قوه یِ بی جان و کوچکِ یکی از بچه هایِ گروه متوسل می شویم تا لااقل بتوانیم جایی برایِ خوابیدنمان باز کنیم. آن طور که شنیدیم طراحیِ این چادرهایِ مثلا نُه نفره به گونه ایست که چهار نفر یک طرف و پنج نفر طرفِ دیگرِ آن بخوابند ، اما سرمایِ شدید سبب می شود تا این الگویِ از پیش تعیین شده را به هم بزنیم و هر نُه نفرمان یک گوشه یِ چادر جا خوش کنیم. درست چسبیده به هم . آن قدر فشرده و چسبیده که جایی برایِ چرخیدن هایِ ناخودآگاه باقی نماند. فقط باید به سقفِ چادر خیره شویم . مثلِ یکی جسد.

سلاحی که برایِ امنیت و راحتیِ توامان به عنوانِ بالش زیرِ سرم گذاشته ام را کمی جا به جا می کنم تا قسمتِ مطح و بدونِ پستی -بلندیِ آن زیرِ سرم قرار بگیرد ، بلکه خوابم ببرد.

 هنوز ساعتی از گرم شدنِ چشمانمان نگذشته که صدایِ فریادهایِ "تو سنگرهاتون پناه بگیرین!" همان گروهبانِ کوتاه قامت برق از سرمان می پراند و نمی فهمیم با چه سرعتی سلاح ها را رویِ دوشمان بیندازیم ، از چادر خارج و در سنگرها پنهان شویم.

از چادر که خارج می شویم ، فضایِ اردوگاه آخرالزمانی است. هوا پُر از دود است و از هر طرف صدایِ شلیکِ گلوله هایِ مشقی شنیده می شود. رویِ هر کدام از کوه هایِ دور و برمان آدمهایی ایتاده اند که همه صورت هایشان را (به جُز چشمها) پوشانده اند و دارند TNT منفجر می کنند! عجیب محشرِ کُبرایی شده. در همان سنگرِ تیره و تار ، ساعتم را نگاه می کنم، دوازده است.

روزمرگی : پیش درآمدی بر یک قصه یِ متولد نشده



رویَم نمیشُد حرف هایم را مستقیم در چشمانت بگویم.پس هر روز  برایت قصه ای کوتاه می نوشتم و به تو می دادم تا بخوانی و کمکم کنی تا بهتر بنویسم. یادم هست همان روزِ اول به تو گفته بودم که دوست دارم یک روز نویسنده یِ بزرگی شوم و تو گفته بودی همه یِ نویسنده هایِ بزرگ روزی قصه هایِ کوتاهِ خوبی می نوشتند. و من دوست نداشتم فکر کنم که منبعِ این حرفت کجاست و چقدر معتبر است. فقط دوست داشتم باورش کنم ، چون تو می گفتی. مثلِ تمامِ حرفهایت که بی چون و چرا در ذهنم فرو می شُد و فراموش شدنی هم نبود.

و تو شبانه ، حرفهایِ دلم را که به طرزِ کاملا ناشیانه ای لا به لایِ قصه ای کوتاه چپانده بودمشان ، را می خواندی و طرح می زدی و روزِ بعد نقاشی هایی که بر اساِسِ قصه هایم کشیده بودی را تحویلم می دادی.و وقتی تو ، به رویِ دنیایِ کوچکم لبخند می زدی ، ذوق می کردم و باز عزمم را جزم می کردم که قصه هایِ بیشتری برایت بنویسم.اما این طور نمی شد ، این طور هیچ وقت نمی فهمیدم که تو بالاخره کِی حرفِ دلم را فهمیده ای و می خواهی جوابم را بدهی. تو هم که اصلا چیزی به رویت نمی آوردی.


و اینگونه شد که اگرچه ما ، ماهها با همین کلمه ها و طرح هایی که رویِ کاغذ نقش می بستند عشق بازی می کردیم ، اما دل را دریا زدم و یک عصرِ جمعه ، حرفهایم را برایت نوشتم. عُریان. بدونِ نقابِ داستانک هایِ آدمهایِ همیشه پُر حاشیه یِ قصه ها. و نمیدانم تو آنها را چه خواندی که ناپدید شدی.


نوشتم : "به شب و خورشیدِ روشنی که صبح در آسمانِ تاریکش متولد خواهد شد ، سوگند.به نسیمِ صبحگاهی و بارانِ بی صدایی که در گرگ و میش برگ ها را خواهد شُست ، سوگند.که دلداگی جُز تسلیم نیست و عقل اتفاقا چه خوش ساز می نوازد آهنگِ دلدادگی را. و چه کسی گفته آدمِ دلداده عقل ندارد؟ پس این وسوسه یِ بی پایانِ خواستن که از خاکِ عقل سبز شده چیست؟و این فکر چیست که صورتِ یار را هر آن هویدا می کند و پرده یِ چشمان را پُر می کند ؟  به خودمان بیاییم و باور داشته باشیم که زندگی جُز با دلدادگی سامان نمی گیرد و اصلا سِرِ دلدادگی همین است. جاودانگی."


"آرری" - تابستانِ نود و چهار

** عکس : پویان صدقی


قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ هشتم



"روایتِ تسلیم شدن در برابرِ ناشناخته ها"

یک ماه و اندی گذشته و کم کم پوستم دارد کُلُفت می شود. یک شِلِ دوازده تایی آب معدنیِ کوچک و یک پتو و چند دَه لباسِ گرم را در کوله ام چپانده ام و رویشان را با انواع و اقسامِ خوردنی هایی که تا چهار-پنج روز تاریخِ انقضایشان تَه نمی کشید ، تزیین کرده ام. پتویِ دیگرم را با طناب رویِ کوله ام بسته ام و سلاحی نسبتا سنگین هم رویِ دوشم انداخته ام. همگی اولِ جاده ای سنگلاخ ایستاده ایم که قرار است در انتها به کمپی کوهستانی ختم شود ، که اینجا "اردوگاه" صدایش می کنند. این سفرِ چهار روزه قرار است آخرین چالشِ جدیِ دورانِ آموزشیِ مان باشد و البته خدا می داند که هست یا نه!


به هر مصیبتی شده جاده را می گذرانیم و به کمپ که می رسیم ، ترجُمانِ بصریِ "بیابانِ بی آب و  علف" جلویِ چشمانمان نقش می بندد. همان اولش فرمانده یِ لاغرانداممان به همه هشدار می دهد که این روزها قرار است به صورتِ دسته جمعی زندگی در شرایطِ سخت را تجربه کنیم ، لذا باید خودمان را برایِ همه چیز آماده کنیم!



به گروههایِ نُه نفری تقسیممان می کنند و من سرگروه می شوم.سرگروهِ گروهِ هفت. چادرمان را که بنا کردیم ، صف می بندیم تا آموزش هایِ صحراییِ مان شروع شود.


کلاسهایِ آموزشی-صحراییِ روز زیرِ آفتابی سوزان برگزار می شود و پیاده روی ها و تیراندازی هایِ شبانه هم در سرمایی بی سابقه و زیرِ بارانی که گاهی می بارد و گاهی نه. امکانات تقریبا نزدیک به صفر است. آبِ شُرب به زور گیر می آید و کنسروِ لوبیا و بادنجان وعده هایِ نهار و شام را به صورتی عادلانه ای بینِ خودشان تقسیم کرده اند. ساعت نُهِ شب شده و از هر چهار طرف صدایِ فریادی می آید که همه مان را به خوابیدنِ بی سرو صدا در چادرهایِ مشخص شده دعوت می کند. اینجا حتی خوابیدن و استراحت کردن هم آدابِ مخصوص به خودش را دارد. مثلا شما نمی توانید مثلِ یک آدمِ عادی بروید در چادرتان و بخوابید! راه رفتن و آرامشی در کار نیست. در فاصله یِ چند متریِ چادرها ، دستورِ خواب می دهند و همه یِ سربازها باید بعد از شنیدنِ صدایِ سوت با بیشترین سرعتِ ممکن خودشان را به درونِ چادرِ مربوطه پرتاب کنند ، وگرنه باید تمامِ شب را با سلاح هایِ سرد و سنگینی که رویِ زمین افتاده اند و نگهبانی ندارند ، سَر کنند!