داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعربازی : خورشید و شب


زُلفِ پر پیچ و خَمَت کو تا زِ هَم بازَش کنم
بوسه بر چینَش زدم با گونه ها نازش کنم

غُنچه ی صبرم شکوفا میشود ، اما چه دیر
کو سرانگشتِ شتابی تا ز هم بازَش کنم

قصه ی رُسواییَم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبِستنِ رازش کنم

پرده ی شرمی به رخسارِ سکوت اَفکنده ام
برفِکَن این پرده را تا قصه پردازش کنم

خُفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم

چون غُباری نرم ، دل دارد غمی غمخوار کو
کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم

من سرانگشتِ طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زُلفِ پر پیچ و خَمَت کو تا زِ هَم بازَش کنم

"سیمین بهبهانی"