زُلفِ پر پیچ و خَمَت کو تا زِ هَم بازَش کنم
بوسه بر چینَش زدم با گونه ها نازش کنم
غُنچه ی صبرم شکوفا میشود ، اما چه دیر
کو سرانگشتِ شتابی تا ز هم بازَش کنم
قصه ی رُسواییَم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبِستنِ رازش کنم
پرده ی شرمی به رخسارِ سکوت اَفکنده ام
برفِکَن این پرده را تا قصه پردازش کنم
خُفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم
چون غُباری نرم ، دل دارد غمی غمخوار کو
کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم
من سرانگشتِ طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زُلفِ پر پیچ و خَمَت کو تا زِ هَم بازَش کنم
"سیمین بهبهانی"