کسی چه میداند که آدمها اول از همه عاشق چه چیزِ معشوقِ خود میشوند؟!
آیا مثل قصه ها و افسانه ها همه چیز از نگاه شروع میشود و این چشمها هستند که همیشه میدرخشند؟ یا که نه، خنده ی معشوق به جانشان می نشیند و یادگاری می ماند در دلشان.. شاید هم دستها ، دستهای کوچکی که لطافت دستانِ کودکان را به خاطر می آورند... "ادامه مطلب. . . "
پس موها چه میشوند؟ حقی که زلفِ معشوق به گردن شعر و شاعریِ ما دارد کم نیست .. کم نیستند کسانی که دل به پیچ و تابِ گیسوانِ معشوق می بندند . .
اصلا چرا همیشه باید مجذوبِ صورت شد؟! مگر نمیشود عاشق کسی شد ، اما دل به صورتش نبست؟ مگر نمیشود کسی را به خاطر خُلقیاتش دوست داشت... عشق به روحیات ممنوع است مگر؟!
پس شاید باشند آدمهایی که دلشان به جای چشم و ابرو و دست ، برای رویِ خوش قَنج برود... شاید هم صحبتی با معشوقِ خوش سیرت ، تابِ خیلی از عُشاق را بریده باشد . .
قدم زدن چه؟! می شود کسی را به خاطر هُرمِ گرمی که در قدم زدن نصیبت میکند ، دوست بداری؟! میشود عاشق کسی شوی فقط به خاطر اینکه دنیا لذتی بالاتر از هم قدم شدن با او در کوچه های سردِ پاییزی به خود ندیده است؟!....
و شاید هم یاد...خاطره... شاید بعضی ها عاشق خاطره ها می شوند . .یا اصلا عاشق می شوند که خاطره بسازند و خاطره ها را دوست بدارند . .
و در این بُحبوحه ی بارانیِ پاییز ، فکری شده ام که من اول بار عاشق چه چیزِ تو شده ام . . .
"آرری"