داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : هوشنگ مرادی کرمانی

استاد گفته بود :"هر کس سرِ کارش آن حرفه را دارد. از کارش که فارغ شد و آمد بیرون ، دیگر اسیرِ آن کار نیست. آهنگر ، نجار ، معلم ، پلیس ، در جایی غیر از محیطِ کارشان آن حرفه را ندارند. اما شاعر و نویسنده ، در همه جا و همه حال شاعر و نویسنده اند.


وقتی شاعری دارد از پنجره ای به دریا نگاه می کند ، نگاه نمی کند ، دارد تویِ ذهنش شعر می گوید، شعر می نویسد . . .


بخشی از قصه یِ "بچه خوابیده" از مجموعه داستانِ "تهِ خیار" __ هوشنگ مرادی کرمانی

شعربازی : دلشوره



این لحظه ها پایانِ دلتنگی

این روزها محکومِ بی صبری ست


من پا به پایِ گریه بیدارم

دنیام عجیب این روزها ابریست


حِسَم شبیهِ خواب و بیداری

بینِ ندیدن ها و دیدن ها


حسی شبیهِ ترسِ یک گنجشک

از شاخه هنگامِ پریدن ها


بی ترسِ این دلشوره هر شب

فانوسِ دنیایِ تو روشن بود


این شهر روزی شهرِ رویاهام

این خونه روزی خونه یِ من بود


ای لحظه یِ آرامش و تصمیم

حس می کنم بسیار نزدیکی


من با تو می مونم تمامِ عمر

من برنمیگردم به تاریکی . . .


"عبدالجبار کاکایی"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ ششم




"میدانِ موانع"


روزِ کاری با دسته بندیِ سربازانی که هر کدام به شکلی شاملِ یکی از بندهایِ آیین نامه می شدند شروع شد.فرمانده ابتدا آیین نامه یِ مربوط به تقسیمِ سربازانِ واجدِ شرایط در استان هایِ خودشان را خواند و سپس از ما خواست تا به تفکیکِ بندها در صف هایِ جداگانه قرار بگیریم. آیین نامه شش بند داشت و من در صفِ هفتم بودم. یعنی صفِ آن هایی که واجدِ هیچ کدام از آن شرایط نیستند! 

در طولِ روز و در آن ساعاتی که در کلاس هایِ آموزشیِ مختلف وقت می گذارندم ، مدام با خودم فکر می کردم که اگر فقط واجدینِ شرایط در استان و چه بسا شهرِ خودشان خدمت کنند ، پس تکلیفِ امثالِ من چه می شود؟ ساعت ها با همین افکار می گذشت تا ساعتِ دوازده و نیمِ ظهر رسید که نمازِ ظهر و عصر را هم خوانده بودیم و کم کم سرو صدایِ دیگ هایی می آمد که قرار بود یک لشکر سرباز را سیر کند! اما زهی خیالِ باطل. 

هنوز برایِ نهار زود بود. جمیعِ صد و چهل نفریِ مان را به زمینِ فوتبالِ خاکی ای بردند که اطرافش را انواع و اقسامِ سازه هایِ عجیب و غریب پُر کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند "میدانِ موانع". درست حدس زده بودیم ، ضیافتی که برایِ پیش از نهارمان تدارک دیده بودند ، دویدن هایِ بی پایان در این میدانِ برهوت با چاشنیِ بالا و پایین شدن هایِ هر از گاهی از سازه هایِ دورش بود. آن قدر که فقط جان داشته باشیم هر طوری هست خودمان را به سلف برسانیم و رویِ میز و صندلی هایش بیفتیم! و در تمامِ طولِ روز رویم را از بوفه بر می گرداندم تا شب شد.

حرفِ مردم : اوشو

وقتی که آدم شاد است ، هیچ گاه مانندِ زمانی که غمگین است ، عمیق نیست. اندوه عمق دارد ، در حالی که شادی ، سطحی است.شادی مانندِ موجِ دریاست که بر رویِ سطحِ آب روان است ، در حالیکه اندوه ، عمیق همچون اقیانوس است.


"اوشو"