خودش را به سختی رویِ تخت جا به جا کرد و نشست . . کمی دور و برش را نگاه کرد.. آفتاب از لایِ پرده یِ پنجره ی سمتِ راستِ تختش ، نیمی از صورتش را نورانی کرده بود..با همان دستهایی که به زور تا سرش بالا می آمدند، دستی به موهایش کشید و آن تارهایِ حنایی را مرتب کرد . . زیر لب مدام ذکر میگفت . . ذکری که شاید فقط خودش می دانست و خدا . . " ادامه مطلب"