برایت نامه می نویسم . . از یک بیابانِ بی آب و علف . .از یک زمستانِ سرد .. از یک منظره یِ سفید . . برایت نامه می نویسم. . محصور در یک دنیا سنگلاخ . . روبه یک جاده ی برف گرفته . ..
این جا هوا آفتابی است اما خورشید که زورش به سرمایِ نبودنت نمی رسد . . دوست دارم بلند فریاد بزنم . .بلندِ بلند . . به بلندیِ همین بُرجَکِ سبزرنگِ زنگ زده ای که وزنِ دل تنگی هایم را تحمل می کند . . . همین برجکی که روز و شب درد و دل هایم را گوش می دهد . . .
دلم برایت تنگ شده . .آن قدر زیاد که چشمانم سویی ندارند از بس ندیدَنت . . .
تو کجایی؟ . . .مگر قرار نبود گرمایِ این احساسِ مشترک ، برف ها را آب کند؟ . . پس این جاده هایِ سفید پوشی که دراز به دراز بینمان خودنمایی میکنند از جانِ ما چه می خواهند؟! . . .
گوشم برایِ شنیدنِ صدایت تنگ شده . .قول بده اگر روزی دوباره دستانم به دستانت گره خورد ، فقط بخندی . . .
"آرری"
دلم گرفته . . دلم به اندازه یِ تمامِ روزهایی که ندیدمت گرفته . . .دلم قدِ تمامِ شبهایی که دستت را نبوسیدم تنگ شده . . . اصلا این دوری و فاصله کجایِ تقدیرِ پُر پیچ و خَمم پنهان شده بود که سالهایِ سال از آن غافل بودم؟ . .
مادر . . . فاصله مجالِ نفس کشیدن نمی دهد . . هر بار که به تو فکر میکنم سنگِ بغض راهِ گلویم را می بندد . . .پس کِی و کجا باز در آغوش می گیرمت؟ . . چند نمازِ صبحِ دیگر بگذرد تا باز در گُرگ و میشِ صبحگاهی نجواهایِ خداییَت گوشم را پُر کند؟ . . . از من بپرس که خوب میدانم این دوری ویران کننده است و بس . . از من بپرس که خوب میدانم هر روز که چشمم در چشمانت نیفتد عمری را از دست داده ام . . و چه بی شمارند روزهایِ از دست رفته یِ عمرِ من . . .
درست است که من دلم گرفته اما . . "خانُم" . . تو دلت نگیرد . . . خدا نکند لحظه ای آسمانِ چشمانت بارانی شود که برقِ صاعقه اش تمامِ هستی ام را به آتش می کشد . . تو فقط بمان . . . بمان و همیشه خوب باش . . .مثلِ همین روزها . .
تو فقط بخند "خانُم" . . . آخر خودِ خدا هم جنتش را ارزانیِ قدمهایت کرده . . . پس بخند و پادشاهی کن بر بهشتِ بَرینی که با حضورت برایمان دست و پا کرده ای . . .
"آرری"