جدا شدن همیشه تلخ است . .دل کندن همیشه یک جایِ کارش می لَنگد . . دلت که برایِ خانه ، برایِ بویِ مادر ، دستِ پدر و چشمانِ برادر تنگ شد ، تازه قدر عافیت را می دانی . .
اما خُب رفتن این حرفها سرش نمی شود . .مُرغَش همیشه یِ خدا یک پا دارد . .هر رفتنی اگرچه بی بازگشت نیست ، اما اُمیدِ به دیدارِ دوباره ، هرچقدر هم که زود باشد از تلخیِ رفتن نمی کاهد . .
اما من دنباله یِ ای شبهایِ ساکتم را جا نمیگذارم . .همه یِ تنهایی هایم را در کوله اَم می چِپانم و با خودم می برم . .اصلا تمامِ وجودم می رود و فقط دلم می ماند . . غصه ندارد . . به عزیزانم بگویید عکسِ لبخندشان را از بَرَم . .هر شب در خیالَم جان خواهند گرفت و مرهَم می شوند بر جایِ خالیِشان . .
روزگار چرخید و قسمت شده چند صباحی روز و شبهایَم را با دیوارهایِ سرد و بلندِ سربازخانه قسمت کنم . . سخت نمیگیرم و راهی می شوم . . فقط . . . از قولِ من به گوشش برسانید . . دلم برایش خیلی تنگ می شود . .
تا بعد . .
**عازمِ خدمتِ سربازی هستم . . التماسِ دعا
دیـــوانگی ها گــرچه دائم دردسـر دارند
دیــوانه ها از حال هم اما ... خبــر دارند
آئیــنه بانو ! تجــربه این را نشان داده :
وقتی دعاها واقعـــی باشند اثــر دارند
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلا تمام قرص ها جز تو ضــرر دارند
آرامش آغــوش تو از چشم من انداخت
امنیتی که بیمـــه های معتبــر دارند
" مردی " به اینکه عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِ قدرتمند تنهـــا " یک نفر " دارند
بهـــتر ... فرشته نیستم ؛ انسان ِ بی بالم
چــون ساده ترکت مــی کنند آنان که پـَـر دارند
می خواهمت دیوانه جان ! می خواهمت ... ای کاش
نادوستــانم از ســر ِ تو دست بــردارند
"امید صباغ نو"
باران می بارید . پشتِ در ایستاده بود و مُردَد. مانده بود بین رفتن و ماندن.. لحظه یِ عجیبی بود ، انگار به 10 سالِ قبل برگشته بود . فضا همان فضا بود و باران همان باران . . کافه هم همان بود . . پشتِ درِ کافه ایستاده بود و هنوز نمیدانست چرا کار به اینجا کشیده شده . .بعد از 10 سال هنوز نفهمیده بود این رفتن و بازگشتن کجایِ تقدیرشان نوشته شده بود که اینگونه زندگیشان را سوارِ موجِ اتفاقات کرد . .
باران می بارید . . مدام به ساعتش نگاه میکرد و منتظر بود . هرچه میکرد بازهم زورش به ذهنش نمی رسید . . همان شبِ بارانی ، در همین کافه ، 10 سالِ پیش . . یادش می آمد . هم مضطرب بود و هم می ترسید . . عجیب بود . در این مدت هیچوقت نتوانسته بود کسی را مقصر کند . همیشه خاطراتش فقط به همان شب و همین کافه قد می دادند . .
در را باز کرد و وارد شد . .چشم گرداند و نگاه کرد . .کافه کمی عوض شده بود ، اما میز و صندلی ها همان بودند . . هنوز هم میزِ همیشگیِ شان چسبیده به دیواری بود که عکسِ "فروغِ فرخزاد" در آن می خندید . . دستانش سرد شده بودند . چترش را بست و بارانی اش را به صندلی اش اویزان کرد . .
تا ان لحظه جرات نمی کردند چشم در چشمِ هم بیندازند . . هردو مُسِن تر شده بودند ، شکسته تر . . اما چشمانشان عجیب غرقِ خواستن بود . دیگر هر دو میدانستند که نمی خواهند رفتن را انتخاب کنند. . آمده بودند که بمانند . . هر دو فهمیده بودند که رفتن همیشه اشتباه است . .
عجیب بود . .همه چیز درست سرِ همان میزی شروع شد که 10 سالِ پیش تمام شده بود .
"آرری"