داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : نیمه یِ ماه آذر



پاییز برای من درست تویِ همون روزی که شروع میشه ، به پایان میرسه. .

توی ماهِ آذر..نیمه ی ماه آذر..

من پاییز رو با 15 آذر شناختم و خودمو تو بادِ پاییزیش و نم نم بارونش رها کردم تا منو به تو رسوند... 
آره من از نیمه آذرِ عاشق پاییز شدم و تا همیشه هم واسه همین روز عاشقش می مونم..
شنیدم میگن خیلی سخت میشه کسی رو عاشقِ فصلی کرد که ازش متنفره و این سخت مدتهاست واسه من اتفاق افتاده . .
کاش همه ی پاییز آذر بود . . نیمه ی آذر...

"آرری"

دل نوشته : بی خوابیِ دمِ صبح . .



باز هم نیمه های شب و بی خوابی . . 

طبقِ معمولِ همه ی ساعاتِ بی خوابی ام سری به کتابخانه ام می زنم . . پشتِ میزِ همیشگی ام می نشینم . . 
من و عینک و استکانِ چای و کتاب . . زیرِ نورِ شب . . هوا بویِ صبح می دهد . . طلوع نزدیک است . .

مثلِ همیشه ی ایام سردرگُمم . . جواب می خواهم . . سَرم پُر از سوال است و جواب نیست . . 

بوستانِ شیخِ اجل را باز میکنم ، این بیت می آید : 

تعلُق حِجابست و بی حاصلی چو پیوندها بُگسَلی واصلی

پاسخم را گرفته ام . .کتاب را می بندم و از پنجره به خیابان خیره می شوم... اذان می گویند . . 

"آرری"

دل نوشته : پدرِ شهیدم . .




بچه که بودم ، وقتی در مدرسه همکلاسی هایم از پدرهایشان حرف میزدند.. وقتی تعریف می کردند که هر شب و هر روز پدرهایشان همبازیشان می شوند و تنهایشان نمیگذارند...وقتی شبها پدرهایشان پیشانی شان را می بوسیدند و صبحها به مدرسه می رساندنشان..من تنها می ماندم وحسرت می خوردم..نمیدانم با آن سنِ کمم چگونه آموخته بودم به رویم نیاورم و خودم را حفظ کنم..اما خوب یادم هست به خانه که میرسیدم ، بغضم می ترکید و اشکهایم جاری میشد..همان زمانها بود که مادر مرا در آغوش میگرفت و میگفت : " هروقت دلت واسه بابات تنگ شد ، چشاتو ببند و صورتِ باباتو تصور کن که داره بهت می خنده..مثل همین عکسی که گوشه اون میز کنارِ گلدون گذاشتم..هر موقع این کارو بکنی بابات پیشته..."

و من روز به روز بزرگ تر می شدم و هربار خفقانِ نبودِ پدر به سراغم می آمد ، چشمهایم را می بستم و صورتِ خندانش را تصور میکردم... "ادامه مطلب..."
  ادامه مطلب ...

دل نوشته : دوستَت دارم . .




دوستت دارم..نه برایِ فِعلِ دوست داشتنیِ دوست داشتن..
نه برایِ پیوستن به سِیلِ بی حد و اندازهِ عُشاقِ این روزها..
نه برایِ اینکه فخرِ داشتنت را به دیگران بفروشم...نَه...
من تو را برایِ رویاهایم دوست دارم . . برایِ رنگی که به ظاهرِ سیاه و سپیدشان پاشیدی . . 
برایِ چشمانت... که در تاریکی هایِ دنیا سو سو کُنان چشمانم را جستجو می کنند . . . 
برایِ نَفَست . .که مسیحایی است و احساسِ مُرده ام را جانی تازه بخشیده . . . 
من تو را برایِ بودنت دوست دارم . . برایِ وجودِ گرمت که شبهایِ زمستانی ام را خِجِل می کند . . 
اصلا من تو را به اندازه ی تمامِ تارهایِ مویَت دوست دارم . . همانهایی که هرکدامشان رشته ایست برایِ دل بستگی ام به حضورت . .
برای ساده بودنت . . ساده خندیدنت . . 
من تو را برایِ پاییز دوست دارم . . برایِ آذر . . برایِ باران . . بارانی که طرحِ صورتت را پسِ ذهنم قلم می زند . . 
اصلا چه فرقی می کند که چند نفر در این دنیا با یادِ ما خیال بافی می کنند؟ . . مهم اینست که من هستم و تو . . 
مهم اینست که دوستت دارم . . .

"آرری"