باز هم نیمه های شب و بی خوابی . .
بچه که بودم ، وقتی در مدرسه همکلاسی هایم از پدرهایشان حرف میزدند.. وقتی تعریف می کردند که هر شب و هر روز پدرهایشان همبازیشان می شوند و تنهایشان نمیگذارند...وقتی شبها پدرهایشان پیشانی شان را می بوسیدند و صبحها به مدرسه می رساندنشان..من تنها می ماندم وحسرت می خوردم..نمیدانم با آن سنِ کمم چگونه آموخته بودم به رویم نیاورم و خودم را حفظ کنم..اما خوب یادم هست به خانه که میرسیدم ، بغضم می ترکید و اشکهایم جاری میشد..همان زمانها بود که مادر مرا در آغوش میگرفت و میگفت : " هروقت دلت واسه بابات تنگ شد ، چشاتو ببند و صورتِ باباتو تصور کن که داره بهت می خنده..مثل همین عکسی که گوشه اون میز کنارِ گلدون گذاشتم..هر موقع این کارو بکنی بابات پیشته..."
و من روز به روز بزرگ تر می شدم و هربار خفقانِ نبودِ پدر به سراغم می آمد ، چشمهایم را می بستم و صورتِ خندانش را تصور میکردم... "ادامه مطلب..."