شب هایِ شعر و شعور و آرامش دیگر ابدی ناپدید خواهند شد.
"رادیو هفت" تمام شد. برایِ همیشه . . .
متن نامه یِ خداحافظیِ شان :
«به نام خدا
خانمها، آقایان
اعضای محترم خانواده بزرگ «رادیو هفت» در سراسر ایران و جهان، سلام و درود بر شما. ضمن آرزوی بهترینها برای شما همراهان گرامی که در پنج سال گذشته همواره بیننده «رادیو هفت» بودهاید، به اطلاع میرساند که به دنبال تغییرات جدید در فضای شبکه آموزش و پس از تلاشهای فراوان برای رسیدن به تعامل دو جانبه میان سازندگان برنامه و تصمیمگیرندگان، متأسفانه این تلاشها به توافق منجر نشد.
همچنین میزان درخواستی به صورتی بود که ساختار «رادیو هفت» از شکل همیشگی خود خارج میشد و این نه به نفع شبکه بود و نه با سلیقه مخاطب فهیم همخوانی داشت؛لذا ضمن درک مصالح جدید سیما و با احترام به میلیونها مخاطبی که هر شب به میهمانی آرامش و اندیشه میآمدند اعلام میداریم که ادامه ساخت «رادیو هفت» با شرایط فعلی امکانپذیر نمیباشد.
بدون شک بزرگترین افتخار ما جلب نظر میلیونها بینندهای بود که در سراسر ایران و جهان رسانه ملی را برای تماشا انتخاب میکردند و امیدواریم که این رابطه همچنان و به زودی از طریقی دیگر ادامه پیدا کند.
با احترام و قبولی طاعات و عبادات گروه سازندگان «رادیو هفت».»
منبع : کافه سینما
این تنهایی ها بی تکرار نخواهند بود
و قصه ادامه خواهد داشت . .
هوایِ تو را کرده ام و تو دورتر از حدِ تصورم چشمانِ خواب آلودت را بسته ای.
شب ، مثلِ همیشه ، فقط گوش می کند
اینجا کسی حرف نمی زند
و کسی سکوت را زیرِ پایش لِه نمی کند
فقط ترانه ها ، گاه گاه رویِ زبانِ خوانندگان حرکت می کنند و آهنگین می شوند
نه..
آنها هم دردی را دوا نمی کنند در این شبِ افسرده
که هوایِ تو را کرده ام .
"آرری"
شب. این تعبیرِ پُررنگِ ابدیت و سکون . مثلِ سایه رویِ سرِ شهر کشیده می شود و همان لحظه است که دریچه هایِ الهام گشوده می شوند.
همان جاست که شعرهایِ تازه ای جان می گیرند و حرفهایِ عاشقانه یِ بیشتری رویِ زبان ها سُر می خورند.
شب که می رسد و چادر از سر باز می کند ، همه چیز آرام می شود.
عجیب است نه؟ این جادو انگار گوش دارد و می شنود. برایِ نجواها رویا می فرستد و هر بار معشوقه یِ بی همتایَش ، ماه ، را به اتاقت مهمان می کند.
اگرچه این بلندقامتِ رازدار که همیشه ردایی تاریک به تن دارد بیشتر هم سفره یِ بشرِ تنها می شود اما خودش تنها نیست.
شب با فنجان هایِ تلخِ قهوه ، با کاغذهایِ تا نخورده یِ کتاب و با خودکارهایِ بدونِ جوهر نسبت دارد . او حتی اُتاقِ تنهاییِ من را به اسمِ کوچَک صدا می کند و به استکانِ چای لبخند می زند.
شب عروسِ خواب نیست . این جادو نیامده که پُشتِ پرده یِ چشمانِ آدم ها هلاک شود . او آمده تا خودِ روشناییِ صبح برایِ فکرهایِ ناآراممان قصه بگوید و برایِ خیالمان رویا ببافد.
به آسمان نگاه میکنم. به تلقیِ آدم از خواستگاهِ شب و دلم از روشناییِ روز می گیرد.
دلم برایِ شب تنگ می شود و چون گوش دارد و نجواها را می شنود ، زود به آسمانم بر می گردد . . .
"آرری"
رو به رویِ آینه می ایستم. به خودِ امروزم نگاه می کنم. جوانِ بلند قامتی که ته ریشِ نامرتبی به صورت دارد ، پایِ چشمانش گود افتاده اند و لاغر است. بر چشمانِ بیست و چند ساله ام عینک پوشانده ام تا هر آنچه دیدنی ست را واضح تر ببینم. در چشمانم اما تلفیقی از ترسِ از دست دادن و اُمیدِ به کامیاب شدن موج می زند و این از پشتِ شیشه هایِ شفافِ عینک هم پیداست.
هجمه ِ افکار ، جُمجُمه ام را شکافته و سرم را اتوبانی کرده اند ، یک طرفه.. که هیچ تابلویی هیچ جایش نصب نشده و همه یِ کابوس ها حقِ تصویرگری دارند. آن طورها هم که می گفتی نیست. منظورم این است که استراتژیِ "هر چه پیش آید ، خوش آید" َ ت ، بر من سخت می گیرد.
در یکی از آن تصویرگری هایِ ذهنی ام ، پشتِ فرمان و پُشت به دنیا فقط خیابانها را بالا و پایین می کنم و چه بهتر که شب باشد و باران هم ببارد. و چه بهتر که صدایِ یکی از حُزن انگیزترین آهنگهایِ "کریس دی برگ" هم رویِ تصویر باشد.
لعنت ! کاش همان اولینِ همیشه مشترک باشد. "I'm Counting On You"
در دیگری ، تنها ، مثلِ مردِ میان سالی که زنش مُرده ، گوشه یِ دِنجِ کافه ای نشسته ام و از شیرینیِ یادِ بویِ عطرت ، به تلخیِ نوشیدنی هایِ گرم پناه می برم. و چه بهتر که صدایِ از گرامافون درآمده و خاک گرفته یِ یک خواننده یِ فرانسوی را بشنوم و در عینِ نافهمیِ حرفهایش ، هر لحظه بیشتر با غمِ صدایش همراه شوم.. اصلا کاش همان ترانه ای باشد که "آلبر کامو" گوش می کرد ، وقتی داشت یکی از آخرین کتابهایش قبل از آن تصادفِ حرام زاده را به دو فصلِ "مرگِ طبیعی" و "مرگِ آگاهانه" تقسیم می کرد.
چه تصویرگری هایِ باطلی. به خودِ درونِ آینه اما خیره می شوم. جوانِ بیست و چند ساله و لاغری شده ام که دستان و پاهایِ بلندی دارد اما به جُثه اش نمی آید ، آدمِ تصمیماتِ بزرگ باشد. شاید اصلا قرار نبوده هیچ وقت به زندگی ، از این جایی که هستم نگاه کنم. اما سَرَم که دیگر تابِ رویشِ مو را ندارد و دارد شبیهِ میراثِ خانوادگیِ مان می شود ، محلِ اِجماعِ بزرگ ترین تصمیمات و بی رحمانه ترینِ آنهاست . . .
شکایتی نیست . با همه یِ سکانس هایِ پراکند و سیاه و سفیدِ ذهنی ام می سازم و به حقیقتی که در حالِ اتفاق افتادن است ، دست نمی زنم . .
پدرِ قهرمانم ، بیست سالِ پیش "کریس دی برگ" گوش می داده ، آن هم در روزهایِ دلپذیرِ شروعِ زندگیِ مشترکش . . فرزندم بیست سالِ دیگر گوش خواهد داد ، وقتی که هیچ تصوری از حالِ این روزهایِ پدرش ندارد و من ، الان ، که هم شب است و هم زمستان ، "کریس دی برگ" گوش می دهم. آن هم در آستانه یِ فصلی که به قولِ "فروغ" سرد است ، اگرچه بویِ بهار می دهد. . .
آرری
چهاردهِ اسفندِ هزار و سیصد و نود و سه – هشتِ شب
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!