باز اُردی بهشت و باز زایش . .
برایِ بیست و چهارمین بار به بلوغ رسیدم و درختِ سرم باز تازه به تازه شکوفه می دهد
مادرِ طبیعت از بیدار کردنِ من از خواّبِ برزخی ام ، دست نمی کشد
بزرگ تر ، عاقل تر ، دیوانه تر و سردرگُم تر از قبل به این کوه پیمایی ادامه می دهم
گنجشکها رویِ بوته یِ سبزِ اندیشه ام آواز می خوانند
و من برایشان قصه تعریف میکنم تا روزها بگذرند
کاش همه چیز مثلِ خوابِ شیرینِ بوسیدنِ تو ، رویا بود . . .
خورشیدِ بیست و هفتمِ اُردی بهشت طلوع کرده و من ، بیست و پنج ساله شدم.
"آرری"
* اوه من عشقِ بزرگم رو خیلی خوب می شناختم ، "هانا"رو میگم . خدا بیامرزتش. تو چی؟
- من وقتی جوون بودم شعر و شاعری منو نفرین کرد . شاعری باعث به وجود اومدنِ توقعات بیش از جد واقعی میشه.
* پیش میاد . نمیشه زندگیت فقط تو کارت خلاصه شه.
- اما کارِ من ذهن آدم رو خیلی مشغول میکنه
* منم عینِ تو بودم.فکر میکردم از همه چی راضیم . ولی بعدش یه روز که داشتم نهار می خوردم ، روی کتابهایِ آناتومیِ بدنِ انسان که دولا شده بودم ، بالا رو نگاه کردم و دیدم وایستاده . . با یه لباسِ آبیِ روشن که روش گلهایِ گلدوزی شده داشت.
بعضی وقتا فقط بالا رو نگاه کن دوستِ من . نباید کارمون مارو کنترل کنه ، ما باید اونو کنترل کنیم.
- اگه بتونیم ، بعضی وقتها مجبوریم.
از سریال "Penny Dreadful" اپیزودِ ششم