باز هم شب از راه رسید. امشب
هم خبری نشد. تلفنم رو برداشتم و دوباره شماره اش رو گرفتم ، فقط خدا میدونه که
توی یک هفته ی اخیر چند بار شماره اش رو گرفتم و تنها چیزی که به دست آوردم شنیدنِ
صدای منشیِ تلفنی اش بوده ، خسته شدم ، خیلی خسته.. احساس میکنم چندین نفر تویِ
وجودم مُردن و منِ تنها ، نه تنها انگیزه ای واسه زنده بودن و زندگی کردن ندارم
بلکه بویِ گندِ این جسدهایِ بدونِ صاحبی که تویِ وجودم تلنبار شدن ، داره خفه م
میکنه.
یادمه جوون تر که بودم و هنوز انگیزه یِ نوشتن واسه مجله رو داشتم ، یه عصرِ پاییزی ، تو دفترِ مجله تنها بودم و داشتم کتاب میخوندم ، به این پاراگراف رسیدم :
**دندان درد ، دردِ مشترکی است که همه یِ آدمهای رویِ کره یِ زمین از آن متنفرند. میدانید چرا؟ چون نه می کُشد و نه میگذارد زنده باشی ، درست مثل انتظار! چون نه تنها دندان ها بلکه تمام اعضایِ صورتت را درگیر میکند و حس می کنی مچاله ات می کند ، درست مثل بی تفاوتی! و چه بسیارند انتظارهایی که تمامی ندارند و بی تفاوتی هایی که آدمها را زنده به گور میکنند.**
یادم هست اون روز عصر ، جُز این پاراگراف به هیچ چیز دیگه ای نتونستم فکر کنم ، و این چندخطی که یک نویسنده یِ نه چندان مشهور هزاران کیلومتر دورتر از من نوشته بود ، عجیب شبیهِ آینه یِ تمام قدِ اون روزهای زندگیِ من بود .
و الان ، چندین سال بعد از
اون عصرِ پاییزی ، تویِ یک عصرِ پاییزیِ دیگه تو دفتر کارم یادِ اون پاراگراف
افتادم و نگاه که می کنم میبینم چه بی رحمانه و ناخواسته تمامِ عمرم رو دندون درد
کشیدم...
"آرری"