داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : بی خوابیِ دمِ صبح . .



باز هم نیمه های شب و بی خوابی . . 

طبقِ معمولِ همه ی ساعاتِ بی خوابی ام سری به کتابخانه ام می زنم . . پشتِ میزِ همیشگی ام می نشینم . . 
من و عینک و استکانِ چای و کتاب . . زیرِ نورِ شب . . هوا بویِ صبح می دهد . . طلوع نزدیک است . .

مثلِ همیشه ی ایام سردرگُمم . . جواب می خواهم . . سَرم پُر از سوال است و جواب نیست . . 

بوستانِ شیخِ اجل را باز میکنم ، این بیت می آید : 

تعلُق حِجابست و بی حاصلی چو پیوندها بُگسَلی واصلی

پاسخم را گرفته ام . .کتاب را می بندم و از پنجره به خیابان خیره می شوم... اذان می گویند . . 

"آرری"