داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : رفتن همیشه اشتباه است !



باران می بارید . پشتِ در ایستاده بود و مُردَد. مانده بود بین رفتن و ماندن.. لحظه یِ عجیبی بود ، انگار به 10 سالِ قبل برگشته بود . فضا همان فضا بود و باران همان باران . . کافه هم همان بود . . پشتِ درِ کافه ایستاده بود و هنوز نمیدانست چرا کار به اینجا کشیده شده . .بعد از 10 سال هنوز نفهمیده بود این رفتن و بازگشتن کجایِ تقدیرشان نوشته شده بود که اینگونه زندگیشان را سوارِ موجِ اتفاقات کرد . . 


باران می بارید . . مدام به ساعتش نگاه میکرد و منتظر بود . هرچه میکرد بازهم زورش به ذهنش نمی رسید . . همان شبِ بارانی ، در همین کافه ، 10 سالِ پیش . . یادش می آمد . هم مضطرب بود و هم می ترسید . . عجیب بود . در این مدت هیچوقت نتوانسته بود کسی را مقصر کند . همیشه خاطراتش فقط به همان شب و همین کافه قد می دادند . .

در را باز کرد و وارد شد . .چشم گرداند و نگاه کرد . .کافه کمی عوض شده بود ، اما میز و صندلی ها همان بودند . . هنوز هم میزِ همیشگیِ شان چسبیده به دیواری بود که عکسِ "فروغِ فرخزاد" در آن می خندید . . دستانش سرد شده بودند . چترش را بست و بارانی اش را به صندلی اش اویزان کرد . . 

تا ان لحظه جرات نمی کردند چشم در چشمِ هم بیندازند . . هردو مُسِن تر شده بودند ، شکسته تر . . اما چشمانشان عجیب غرقِ خواستن بود . دیگر هر دو میدانستند که نمی خواهند رفتن را انتخاب کنند. . آمده بودند که بمانند . . هر دو فهمیده بودند که رفتن همیشه اشتباه است . .

عجیب بود . .همه چیز درست سرِ همان میزی شروع شد که 10 سالِ پیش تمام شده بود . 

"آرری"

نظرات 1 + ارسال نظر
دانشجو سه‌شنبه 26 آذر 1392 ساعت 14:21

ضرباهنگ متن فعلی وقبلی جالبه..قبلی آروم جلو میرفت وحس غربت وشاید رکود رو به خوبی منتقل میگرد..اینم ضرباهنگ متناسبی با معنا داشت..اضطراب یکم ریتم تندتر میخواد..واز این حیث خوب بود..دو تا جمله اش بنظرم اشکال داره..شاید غیر ادبی شاید محاوره ای .. "هرچه میکرد بازهم زورش به ذهنش نمی رسید" مثلا هرچه میکرد باز مغلوب افکارش بود..یا زورش به ذهنش نمیچربید..جمله دوم "در این مدت هیچوقت نتوانسته بود کسی را مقصر کند " که به نظرم مقصر دونستن بهتره.. یا مثلا هیچ وقت نتوانسته بود در افکار خود، تقصیر را به گردن کسی بیاندازد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.