بیش تر از همه منتظرِ مادرم هستم. آخر طبقِ روالِ هر ساله ، این روزها دیگر باید پیدایش می شد و مقدماتِ جشنِ کوچک و جمع و جورِ نوروزیِ مان را ترتیب می داد، اما هنوز نیامده و من نگرانش هستم. دیروز ظهر حوالیِ ساعتِ سه ، یک خانواده یِ سه نفره داشتند این اطراف را می گشتند و چشمِ شان دنبالِ نامی آشنا سو سو می زد. نمیدانم چه شد که یک باره دخترِ کوچکشان ، نزدیکم شد ، یه چشمانِ در عکسم خیره شد و بعد سرش را چرخاند سمتِ مادرش و پرسید :" مامان این آقاهه هم دوستِ دایی بوده؟" مادرش پیش آمد. رویِ زانوهایش نشست ، دخترِ کوچکش را در آغوش گرفت و به عکسم خیره شد. در همان حالی که صورتِ دخترک را به صورتش چسبانده بود ، گفت : "چرا اینو می پرسی؟" . دخترک جواب داد : " آخه مثِ دایی جوونه ، تازه ببین! تو عکسشم از همون شال گردنایی داره که دایی هم داشته" . پدرش هم رویِ زانوهایش نشست. دستی به رویِ سنگ کشید و بعد انگار دعایی کرده باشد، دو دستش را به نشانه یِ اجابت به صورتش مالید. مادر خندید و گفت : "مامانی اینایی که اینجا می بینی همه با هم دوست بودن".
دخترک چفیه ام را میگفت و مادر که این را گفت ، رفتند.
اصلا نمی دانم چه شد که بعد از دیدنِ آن ها و شنیدنِ حرفهایشان خیلی بیش تر از هر سالِ دیگری بی قراری می کنم و دلم برایِ مادرم تنگ شده. این قرارِ هر ساله مان است. او پنج شنبه یِ آخرِ سالش را با من می گذراند و دستی به سر و رویِ خانه یِ کوچکم می کشد. گلدانهایِ این گوشه و کنار را آب می دهد، سنگها را با گلاب می شود و گرد و غبار را از رویِ عکسم پاک می کند.
من اما مثلِ همان زمانی که در خانه بودم، دست به سیاه و سفید نمی زنم و فقط نگاهش می کنم. با این که کمِ کمش هر ده روی یک بار هم را می بینیم ، اما همیشه پنج شنبه هایِ آخرِ سال دلش پُرتَر است و کُلی برایم درد و دل می کند. من که مسخ می شوم. پیرتر شده اما تُنِ صدایش هنوز جادویی است و وقتی شروع به حرف زدن می کند ، فقط دلتان می خواهد در سکوت نگاهش کنید و گوش هایتان را تا می شود تیز کنید که مبادا جمله ای ، کلمه ای و یا حرفی را از دست بدهید. بعد از این آیین هم میرود به کارهایِ خانه یِ خودش می رسد و بعد ، موعدِ تحویلِ سال که برسد ، با یک سبزه یِ خوش رنگ و لعاب که هر سال خودش از جوانه یِ عدس بار می آورد ، به سراغم می آید. قرآن به دست می گیرد و دو نفری دعایِ " یا مقلب القلوب" می خوانیم و سال تحویل می شود.
سال به سال که میگذرد ، مادر پیرتر و قامتش خمیده تر می شود اما محال است این قرارِ نوروزیِ مان را از یاد ببرد و دعایِ تحویلِ سالش را در خانه یِ دیگری زمزمه کند. جایش همیشه همینجاست. رویِ این سکویِ کوتاه ، کنارِ سنگِ سفیدی که بویِ گلاب می دهد و رویش نامِ من را نوشته اند.
امسال اما هنوز نیامده . خدا کند هرچه زودتر برسد ، دیگر تحمل ندارم و گوشهایم عجیب منتظرِ شنیدنِ درد و دل هایش هستند. حسِ بدی دارم. با خود می گویم نکند اتفاقی افتاده و من هنوز بی خبرم. اما مگر می شود؟ من که همیشه از احوالش آگاه بوده ام ، مگر می شود گوشه ای و کُنجی رویِ تختِ بیماری اش نامم را صدا بزند و من متوجه نشوم؟...
کاش خدا به دادم برسد و مادرم هرچه سریع تر پیدایش شود. مادرِ مهدی هین چند دقیقه یِ پیش آمد و دارند با هم حرف می زنند. کاش زودتر پیدایش شود که امروز بیشتر از همه منتظرِ مادرم هستم.
کاش زُهره فراموش نکند تا به مادر سر بزند و کاش امیر این آخرِ سالی سرش خلوت تر باشد تا مادر را ببرد پیشِ دکترش و چکاپی کند که خدایِ ناکرده در تعطیلات اتفاقِ بدی نیفتد.
چه بد پنج شنب ای شده امروز . کاش آنها که دستشان هنوز به چارقدِ عطریِ مادر می رسد ، حسابی هوایش را داشته باشند تا هرجا که هست خودش را برساند این جا و باز برایم قرآن بخواند.
کاش امسال را هم با مادرم تحویل کنم . . .
"آرری"
آخرین ساعتِ آخرین پنج شنیه یِ سالِ نود و سه