داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ پنجم



"پاسِ سه!"


چهارنفریِ مان دورِ میزِ شام نشسته ایم. همه شاد و خوشحال به نظر می رسیم و صورتهایِ خندانِ خانواده یِ کوچکمان مثلِ پرتره هایِ قاب شده در گالری هایِ نقاشی از مقابلِ چشمانم عبور میکنند. مادرم اکثرِ ظرف هایِ غذایِ رنگارنگ را به سمتِ من هُل می دهد و مدام تاکید می کند ، حالا که خدمتم تمام شده بایدضعفِ ناشی از خدمتِ سربازی را جبران کنم.

دارم لذتِ زیادی می برم که صدایِ سوت از خواب بیدارم می کند. افسر نگهبان است، که مثلِ داوری که می خواهد بازیکنانِ خشن و بی اعصابِ وسطِ زمین را از هم جدا کند ، پشتِ سرِ هم سوت می زند و همزمان با پوتین هایش به درِ آهنیِ آسایشگاه می کوبد.


قدش کوتاه است . پوستِ سیاه-سوخته ای دارد. واضح است که خودش هم نهایتا چند دقیقه یِ پیش از خواب بلند شده ، چون هم چشمانش پُف کرده اند و هم موهایش حسابی به هم ریخته است. درجه اش گروهبانیکمی است و با داد و بیداد همه یِ آسایشگاهِ صد و چهل نفریِ مان را تهدید می کند که اگر تا ده دقیقه یِ دیگر جلویِ درِ نمازخانه به خط نشده باشیم ( در صف هایِ منظم و از پیش تعیین شده قرار نگرفته باشیم) ، روزِ سختی انتظارمان را خواهد کشید.

روحم را به زور از رویایِ شیرینی که می دیدم ، بیرون می کشم و با چشمانی نیمه باز از تختم بلند می شوم. در عرضِ چند دقیقه ، لباسِ نظامی پوشیده و با حوله ای سبز رنگ دورِ گردن در صفِ سرویس هایِ بهداشتی این پا و آن پا می کنم.

صبحانه یک مشت عدس است که گذاشته اند کمی در آب بپزد بلکه نرم شود ، البته که هیچ رنگ و طعمی ندارد ، اما مثلِ این که قرار است طیِ دو سالِ آینده "عدسی" صدایش کنیم!


بعد از صرفِ پنج دقیقه ایِ صبحانه ، باز با همان صدایِ سوتِ معروف ، سِلف را به قصدِ آسایشگاه ترک می کنیم برایِ چِک آپِ نهاییِ وضعیتِ ظاهری و درست و درمان بودنِ وضعیتِ تخت و کُمدِ کوچکم. واردِ آسایشگاه که می شوم ، تخت ها همه خالی است اما یک کلونیِ کوچک از سربازانِ کتعجب در گوشه ای از آسایشگاه توجهم را جلب می کند. به جمعشان که می پیوندم ، می بینم همه شان به یک تکه موکتِ سبزرنگ خیره شده اند که با چهار تکه چوب برایش قابی درست کرده اند و اسمش را گذاشته اند "بُرد"! 


رویش برگه ایست نصفِ یک برگه یِ A4. برگه خط کشی شده است و رویش نامِ چهار مکان نوشته شده در سه شیفتِ مختلف که جمعا می شود دوازده اسم.


مثلِ همه یِ آن سربازانِ متعجب ، نامم را جستجو می کنمو اتفاقا پیدا می کنم. اسمم را در خانه ای از این ماتریس نوشته اند که در سطر به "بوفه" می رسدو در ستون به "پاسِ سه". و این یعنی امشب باید در ساعاتِ مشخصی که به "پاسِ سه" معروف است ، نگهبانِ بوفه باشم. پُرس و جو که می کنم، می فهمم در فصلِ زمستان و آن هم در این شیفت ، نگهبانی از بوفه مخوف ترین پُستی است که امکان دارد برایِ یک سرباز اتفاق بیفتد. اما سعی می کنم علمم بر این قضیه رویم تاثیری نگذارد ، به هر حلا اینجا هستم تا یک دنیایِ ناشناخته را تجربه کنم.


"آرری"

حرفِ مردم : انتظار



صدها سال است که شعر می نویسم ، ولی هیچ کدام شما نمی شوند . . .

"امیرعباس مهندس"


**عکس : غلامرضا یزدانی

دل نوشته : دست هایَت



دست هایَت ، آن آشوب گرانِ کوچک

هر ثانیه تداعیِ خاطره اَند

گرم که باشند ، عشق می زایند و سرد که می شوند

جان کاه می شوند. 

فریاد می کشند و دیگر آرام نمی گیرند.

نمیخواهم برایِ دست هایَت مرثیه سُرایی کنم ، نه..

میخواهم برایشان شعر بگویم

که هر چه دورتر باشند به ذهنم نزدیک ترند

و چه نابِسامان است دلی که گرمایِ دستی را فراموش نمی کند...


"آرری"


**عکس : حامد بارچیان