داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

کافه موزیک : دلتنگی



صد بار صدایت کردم و تو فقط به راهِ رفتن دل دادی . . 

کاش تو هم مثلِ من "دلتنگ" بودی..

آخر، این بار حال و روزم با همیشه فرق دارد.

"آرری"

**دانلودِ تِرَکِ "دلتنگی" که قطعه یِ دوازدهمِ آلبومِ "مدار بی قراری" بابک جهانبخش است.


شعر بازی : روزِ ناگزیر

ای روزهایِ خوب که در راهید 

ای جاده هایِ گمشده در مِه

ای روزهایِ سختِ ادامه

از پشتِ لحظه ها به دَر آیید

ای روزِ آفتابی

ای مثلِ چشمهایِ خدا آبی

ای روزِ آمدن

ای مثلِ روز ، آمدنت روشن

این روزها که می گذر ، هر روز

در انتظارِ آمدنت هستم

اما . . .

با من بگو که آیا ، من نیز

در روزگارِ آمدنت هستم؟


"قیصر امین پور"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ هفتم



"وجوهِ ناشناخته یِ علمِ ماورا!"


شب هایِ دی ماهِ این بیابان عجیب سرد است. ساعت یکِ بامداد است که یک نفر که چشمانش از بی خوابی تقریبا از حدقه در آمده اند ، بیدارم می کند تا عازمی محلِ نگاهبانی ام شوم. لحظه یِ موعود رسیده . حتی الامکان تمامِ اَلبسه ای که ذره ای کُرک و پشم داشته باشند را زیرِ لباس هایِ نظامی ام می پوشم و کلاه به سَر و شال دورِ گردن راهیِ محلِ مذکور می شوم. 


آدمِ سالم را اگر در آرمانی ترین شرایط ، دو ساعت ، آن هم در این وقتِ شب در این محل قرار بدهی و بگویی نه حق دارد ، بنشیند ، نه چیزی بخورد و نه حتی با کسی حرف بزند ، به وجوهِ ناشناخته ای از علمِ ماورا دست می یابد! چه برسد به من ، که سربازِ تازه واردی بودم که هنوز ده روز نمی گذشت که خانه و کاشانه ام را ترک کرده و راهیِ خدمتِ مقدسِ سربازی شده بودم.


مساله یِ توهمِ شنیدنِ صدایِ پا از یک طرف و بحرانِ تشبیهِ اجسامِ ساکن و بی جان به وحشتناک ترین ما به ازاهایِ بیرونی از طرفِ دیگر ، را به رژه یِ تمام نشدنیِ سگ هایِ بی خانمانِ و گُرگ نمایِ پادگان! اضافه کنید. حاصل ترکیبی می شود که همه یِ آنچه در این جا به نامِ نگهبانیِ پاسِ سه بوفه می شناسندش.


ساعت سه و پنج دقیقه یِ بامداد است و در حالی که پاهایم دیگر حتی نایِ ایستادن را هم ندارند ، چشمم به جمالِ نگهبانِ جدید روشن می شود و این یعنی چراغِ سبزی برایِ یک خوابِ یک ساعته تا سوت هایِ بیدارباش. کاش باز هم از آن رویاهایِ شیرین ببینم .


حرفِ مردم : گلی ترقی

فرودگاهِ اما خمینی برایم تازگی دارد. دنبالِ دیگران می دوم. بیشترِ زن ها روپوشِ سیاه به تن دارند جُز سه چهار دخترِ جوان که روسریِ رنگی سر کرده اند. دلم شور می زند و از اتفاقی غیرمنتظره وحشت دارم. نکند گذرنامه ام را بگیرند؟ نکند ممنوع الخروجم کنند؟ از نامِ فامیلی ام می ترسم ، طاغوتی است.


با ترس و لرز از قسمتِ بازرسیِ گذرنامه عبور می کنم ، به خیر می گذرد. چمدانم را می گیرم و به سرعت خودم را به خارج از محوطه یِ فرودگاه می رسانم. تصمیم گرفته ام این دو روز را در هتل شرایتون بمانم. اسمِ جدیدش را نمی دانم ، راننده می گوید: " هتل هُما" .


از فرصتِ دوباره __ گُلی ترقی