داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : تو کجا مانده ای؟ . .




من قربانیِ کدام دسیسه یِ پنهانی ات شدم

که تمامِ رویاهایم از تو خالی است؟ . . 

تو کجا رفته ای؟ 

تو کجا جا مانده ای که خودم هم نمیدانم چه دردِ لاعلاجی به جانم افتاده ...

تو کجا مانده ای؟ . . 

که این بی حضوریِ کمرنگَت بیمارم کرده است

مگر صدایت چه بود؟

مگر تماشایت چه ارزشی داشت؟

که این روزها اینطور بیمارم . . 

کاش تنهایی دیوانه ام کند

و کاش این بیماری هر شب به دامِ بستر گرفتارم کند

تا لحظه ای . . 

ستاره یِ خیالت در آسمانم سو سو نزند...

تو ، مگر چه داشته ای که فراموش نمی شوی؟ . . .


"آرری"

** عکس : روزینا عبدی

حرفِ مردم : آلبر کامو

لوسیان که پشت به پاتریس نشسته بود به طرفِ او برگشت و دستش را پشت گردنِ او گذاشت و گفت : 


"باور کن چیزی به نامِ رنجِ عظیم ، تاسفِ عظیم ، خاطره یِ عظیم و .. وجود ندارد. همه چیز فراموش می شود ، حتی یک عشقِ بزرگ. این همان چیزی است که زندگی را تاسف بار و در عینِ حال شگفت انگیز کرده است. تنها یک راه برایِ در نظر گرفتنِ امور وجود دارد ، راهی که هرچند وقت یک بار به فکرِ ادم می آید و به همین مناسبت خوب است که به هر حال آدم عاشق شود و هیجانی ناشاد را تجربه کند. این خود شبیهِ غیبت از محلِ اختفایِ جرم برایِ نااُمیدی هایِ موهومی است که ما از آنها رنج می بریم."


از "خوشبخت مُردن" __ آلبر کامو

دل نوشته : ناشناس



نه می شناسمت و نه حتی تو را دیده ام. اسمت را هم نمی دانم اما می دانم مدت هاست دلم برایت تنگ می شود . . 


مدت هاست این جاده یِ یک طرفه را به این امید می رانَم که یک شب راهت را گُم کرده باشی و از گوشه ای برایم دست تکان دهی..


تو ، ناشناسی . . .اما به تو فکر می کنم.


و دل به لحظه ای می بندم که به چشمانم خیره می شوی و از من خواستن طلب می کنی..


دلم برایت تنگ شده و آن قدر با جاده هم قدم می شوم تا بالاخره حضورِ شبانه ات پرده یِ مخملینِ خیال را رویِ چشمانم بکشد...


و تمامِ تصورم از صورتِ تو پُر شود . . .


کاش زودتر راهت را گُم کنی... من که هنوز هم که هنوز است دو فنجان قهوه سفارش می دهم . .


"آرری" __ بیست و هفتِ فروردینِ هزار و سیصد و نود و چهار __ گوشه یِ کافه ای در بیرجند