من قربانیِ کدام دسیسه یِ پنهانی ات شدم
که تمامِ رویاهایم از تو خالی است؟ . .
تو کجا رفته ای؟
تو کجا جا مانده ای که خودم هم نمیدانم چه دردِ لاعلاجی به جانم افتاده ...
تو کجا مانده ای؟ . .
که این بی حضوریِ کمرنگَت بیمارم کرده است
مگر صدایت چه بود؟
مگر تماشایت چه ارزشی داشت؟
که این روزها اینطور بیمارم . .
کاش تنهایی دیوانه ام کند
و کاش این بیماری هر شب به دامِ بستر گرفتارم کند
تا لحظه ای . .
ستاره یِ خیالت در آسمانم سو سو نزند...
تو ، مگر چه داشته ای که فراموش نمی شوی؟ . . .
"آرری"
** عکس : روزینا عبدی
لوسیان که پشت به پاتریس نشسته بود به طرفِ او برگشت و دستش را پشت گردنِ او گذاشت و گفت :
"باور کن چیزی به نامِ رنجِ عظیم ، تاسفِ عظیم ، خاطره یِ عظیم و .. وجود ندارد. همه چیز فراموش می شود ، حتی یک عشقِ بزرگ. این همان چیزی است که زندگی را تاسف بار و در عینِ حال شگفت انگیز کرده است. تنها یک راه برایِ در نظر گرفتنِ امور وجود دارد ، راهی که هرچند وقت یک بار به فکرِ ادم می آید و به همین مناسبت خوب است که به هر حال آدم عاشق شود و هیجانی ناشاد را تجربه کند. این خود شبیهِ غیبت از محلِ اختفایِ جرم برایِ نااُمیدی هایِ موهومی است که ما از آنها رنج می بریم."
از "خوشبخت مُردن" __ آلبر کامو
نه می شناسمت و نه حتی تو را دیده ام. اسمت را هم نمی دانم اما می دانم مدت هاست دلم برایت تنگ می شود . .
مدت هاست این جاده یِ یک طرفه را به این امید می رانَم که یک شب راهت را گُم کرده باشی و از گوشه ای برایم دست تکان دهی..
تو ، ناشناسی . . .اما به تو فکر می کنم.
و دل به لحظه ای می بندم که به چشمانم خیره می شوی و از من خواستن طلب می کنی..
دلم برایت تنگ شده و آن قدر با جاده هم قدم می شوم تا بالاخره حضورِ شبانه ات پرده یِ مخملینِ خیال را رویِ چشمانم بکشد...
و تمامِ تصورم از صورتِ تو پُر شود . . .
کاش زودتر راهت را گُم کنی... من که هنوز هم که هنوز است دو فنجان قهوه سفارش می دهم . .
"آرری" __ بیست و هفتِ فروردینِ هزار و سیصد و نود و چهار __ گوشه یِ کافه ای در بیرجند