تمامِ من از آنِ توست ، خاتونِ گُرفتگی هایِ شبانه ام . .
مرا با هر نگاهت به آغوشت بِخوان
و هر ثانیه عاشق تر شو
که تو بی مانند ترین آهنربایِ دنیایی.
خاتون . . .
با چمدانِ زنگار گرفته ای به سمتِ تو می آیم.
به ملاقاتم بیا و برایم لباسهایِ رنگی بپوش . .
همین روزهاست که به تو برسم
از انتظارم دلسرد مَشو
و قامتِ بلندت را پشتِ پنجره پنهان کن
و در سرمایِ سپیدِ زمستان چای بنوش تا در خُنکایِ سبزِ بهار
فاصله را طی کنم
و یکی شویم...
"آرری"
چه خوب که سپید پوشیده ای و زیبا به ملاقاتِ اردی بهشت آمده ای .
باغ ها با تو عطری تَر می شوند و قدم که می زنی از رَدِ پاهایِ خوش قواره ات گُل می روید.
دخترکان گُل ها را می چینند و با هر دَم ، مشامشان را پُر از تو می کنند.
اصلا این جا که می آیی ، مثلِ بارانِ بهاری ، ذره ذره تمامِ من می شوی .
چه خوش آواز است باد ، وقتی موهایَت را می بافد و چه شیرین است رنگ ، وقتی بر مردمکِ چشمانِ تو می نشیند.
تو بی شک سِحر میدانی ، آخر وقتی نیستی خورشید به من سلام نمی کند
و قاصدک ها حرفهایشان را دَرِ گوشم زمزمه نمی کنند.
اما همین که می آیی ، گنجشک ها برایت آواز می خوانند و همه یِ درخت ها میوه یِ بهارنارنج می دهند.
چه خوش آمدی خانُم ، بَر اردی بهشت. بهار با تو به وجد آمده...
"آرری"