داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : یک شب



یک شب .. میرسی و در آغوش میگیرمت . . 

یک شب . . دور میشویم از هَجمه ی پر سر و صدای این دنیا و آرام می گیریم در آغوش هم . .

یک شب . . خدا ماتِ لبریز شدنِ احساسِمان میشود و اشک میریزد . .
یک شب . . چشمانت از همیشه گیرا تر می شوند . .
یک شب . . سکوت دیگر آزارمان نمی دهد . .
یک شب . . هُرمِ نفسهایِ گرممان سرمایِ زمستان را شرمنده میکند . .

یک شب . . یک شب که من و تو و خدا تنهاییم و باران هم می بارد . . 
نزدیک و نزدیک تر میشوی و می بوسمت . . 

دل نوشته : مادربزرگ




روزها و ماهها و سالها میگذرند و ما زندگی میکنیم..غافل از اینکه آنها در تک تکِ همین لحظه هایی که برای سپری کردنشان سر و دست میشکنیم ، چشم به راهند و منتظر ، آخر دارند ذره ذره آب می شوند . .ماندنی نیستند . . مادربزرگها را میگویم . . 

مادربزرگها معجزه اند . . معجزه محضِ خدا... معجزه ای که خیلی از ما در زمانِ نفس نفس زدنشان در این روزگارِ سرد ، ساده از کنارشان میگذریم و تنهایشان میگذاریم . . .تنهایی که فقط چشم انتظاری مادربزرگ در گوشه ی آسایشگاه سالمندان نیست... تنهایی ، چشمِ خیرهِ به درِ مادربزرگ است ، در خانه ی خودش . . . تنهایی دستانِ چروکیده اش است ، دستانی که وقتی لمسشان میکنی . .وقتی چین و چرکهایش را به چشم میبینی ، تازه یادت می افتد که چقدر وقتشان کم است . . گفتم که ماندنی نیستند . . . 

باور بکنید یا نه ، چشمانشان که بسته می شود . . صدایشان که قطع می شود . . خانه شان که خالی می شود . . تازه می فهمید که حسرتِ در آغوش گرفتنشان چیست . . تازه قدرِ دستانِ چروکیده شان با آن پوستهای نازک را می دانید . . .تازه می فهمید چرا این آخریها ، همین آخریهایی که بیماری طاقتشان را طاق کرده بود .. مُدام اشکِ چشمانشان سرازیر بود . . چرا دلشان کوچک شده بود . .زود به زود میگرفت. . تنگ می شد . . انگار میفهمند که جدایی ، آن جداییِ نحسِ همیشگی نزدیک است . . آخر ماندنی نیستند . .مادربزرگها را می گویم . . . 

مثل خیلی دیگر از رسومِ ناجوانمردانه ی این دنیا ، مادربزرگ و وجودش را وقتی می فهمید ، که خانه اش خالیست از حضورش و تا چشم کار می کند همه سیاه پوش اند . . . 

اگر هنوز هم وقت دارید . . هنوز هم فرصت دارید صدای نفسهایشان را بشنوید . . اگر هنوز هم چشمانشان برای تماشایتان برق می زند . . به اندازه ی تمامِ این سه سالی که در سوگِ مادربزرگم نشسته ام ، مادربزرگهایتان را در آغوش بگیرید . .

فرشته ی زمینیِ ما عیدِ غدیرِ سال 1389 آسمانی شد . . . 

عکس : از صفحه شخصی مجید یعقوبی