داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

بی اعصاب


واسه یه داستان نویس اونم از نوعِ مغرورش (مثلِ من) بدترین موقع اون شب (یا روزیه) که 1001 ایده ی شروعِ داستان تو ذهنش باشه و نتونه هیچکدومشو شروع کنه . . :(

شعربازی : خورشید و شب


زُلفِ پر پیچ و خَمَت کو تا زِ هَم بازَش کنم
بوسه بر چینَش زدم با گونه ها نازش کنم

غُنچه ی صبرم شکوفا میشود ، اما چه دیر
کو سرانگشتِ شتابی تا ز هم بازَش کنم

قصه ی رُسواییَم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبِستنِ رازش کنم

پرده ی شرمی به رخسارِ سکوت اَفکنده ام
برفِکَن این پرده را تا قصه پردازش کنم

خُفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم

چون غُباری نرم ، دل دارد غمی غمخوار کو
کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم

من سرانگشتِ طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زُلفِ پر پیچ و خَمَت کو تا زِ هَم بازَش کنم

"سیمین بهبهانی"

برای شهیدانی که تازه پرواز کرده اند سمتِ خودش!





یادِ حرفهایِ مادر بخیر که گفته بود : 

-برمیگردی...زود برمیگردی مادر جان ، من واست دعا میکنم که بهت سخت نگذره...برو خدا به همرات..

و راست هم میگفت ، پسر برگشت و باز هم در کنارِ مادر آرام گرفت ، آرامشی ابَدی :(

شعر بازی : شیدایی


غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی ما بین آدمها اگر می یافتم
آهِ من در سینه ام یک عمر زندانی نبود

دوستانِ روبه رو و دشمنانِ پشت سر
هرچه بود آیینِ این مردم مسلمانی نبود

خارِ چشمِ این و آن گردیدن از گردن کشی است
دست رنجِ کاجها غیر از پشیمانی نبود

من که دربندم کجا؟ میدانِ آزادی کجا؟
کاش راهِ خانه ات این قدر طولانی نبود

"علیرضا بدیع"