واسه یه داستان نویس اونم از نوعِ مغرورش (مثلِ من) بدترین موقع اون شب (یا روزیه) که 1001 ایده ی شروعِ داستان تو ذهنش باشه و نتونه هیچکدومشو شروع کنه . . :(
یادِ حرفهایِ مادر بخیر که گفته بود :
-برمیگردی...زود برمیگردی مادر جان ، من واست دعا میکنم که بهت سخت نگذره...برو خدا به همرات..
و راست هم میگفت ، پسر برگشت و باز هم در کنارِ مادر آرام گرفت ، آرامشی ابَدی :(
غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
همدمی ما بین آدمها اگر می یافتم
آهِ من در سینه ام یک عمر زندانی نبود
دوستانِ روبه رو و دشمنانِ پشت سر
هرچه بود آیینِ این مردم مسلمانی نبود
خارِ چشمِ این و آن گردیدن از گردن کشی است
دست رنجِ کاجها غیر از پشیمانی نبود
من که دربندم کجا؟ میدانِ آزادی کجا؟
کاش راهِ خانه ات این قدر طولانی نبود
"علیرضا بدیع"