"آره. ما هم از امشب به خیلِ بی حد و حَصرِ آدمهایِ تنهایِ دنیایِ مدرن و قرنِ جدید اضافه می شیم. مثلِ قهرمانِ فیلمِ (Her) که اسطوره یِ تنهاییِ دنیایِ جدیده... خدارو چه دیدی شاید روزی رسید که ما هم معشوقه ای مجازی پیدا کردیم و روزگارمون رو با اون گذروندیم...
آدمهایی که فیلم میبینن ، کتاب می خونن، شعر می نویسن ، همزمان تو چند دنیایِ مختلف زندگی میکنند خانُم.
دردشون فقط دردِ زندگیِ خودشون نیست و گوشهاشون همیشه در حالِ شنیدنِ درد و دلِ آدمهایِ مختلف از همه جایِ دنیاست.
اونها چند بار بیشتر از بقیه یِ آدمها زندگی میکنن و چند بار بیشتر می میرن. و به همین جُرم این جور آدمها رو سخت می شه تحمل کرد.
بی معرفتی نمی کنم تو ، صبور بودی. اما تحملِ مردی که سرش پُر از فکرایِ مشوشِ هزار رنگ و دستاش از سرمایِ بینِ ادما سرده ، کارِ آسونی نیست. خدارو شکر که همیشه اینو بهت میگفتم .
تو خواستی اما نشد. نتونستی. از پسِ تحملِ پرسه زدنهایِ من تو دنیاهایِ مختلف برنیومدی . کنار کشیدی.
من نه شاعرم ، نه نویسنده م و نه حتیِ یک آدمِ خاص. من مریضم و مومنم به این که این بیماری من رو آخر نجات می ده و همین هم هست که سرنوشتم رو به دستش سپردم تا رستگارم کنه."
"آرری"
**این بخشی از یک نامه یِ شخصی و وداعی آرام است. به تاریخِ سیزدهِ فروردینِ هزار و سیصد و نود و چهار که فقط من میدانستمش و او. من نوشته بودم و او خوانده بود. تمام.