باد درخت ها را تکان تکان می داد و با خود بویِ کاج می آورد و دسته ای پرنده بالایِ سرشان پرواز می کردند. ایوان تماشایشان کرد که بالهایشان را به هم می زدند و یکدست حرکت می کردند و شده بودند یک صورت فلکی از نقاط سیاه در آسمانِ بی لَک. مسیرشان را که تغییر دادند ، دید یکی شان عقب افتاده و تا مدتی دراز چشمهایش به دنبالِ همان یکی بود. نفهمید در تمامِ این مدت نفسش را حبس کرده بود تا آن که پدرش به حرف آمد و گفت : "میدونی که اوضاع درست میشه ، نه؟"
ایوان که هنوز پرنده را تماشا می کرد ، سرتکان داد. گفت : "آره میدونم".
از "جغرافیایِ من و تو " _جنیفر اسمیت _ ترجمه : مهرآیین اخوت _ نشر هیرمند