من . .
کنارت که باشم ، دلم برایت تنگ می شود
و به تو فکر که می کنم باز ، دلم برایت تنگ می شود
به دستانت نگاه می کنم
و راه رفتنَت ، که آرام تر شده
و چشمانت که کم سو تر از گذشته اند اما هنوز برق می زنند
و صدایت که آرام است ، اما زنگ دارد
و قامتَت که کوتاه تر از من است
و نگاهت که مِهر است
من تو را که در آغوش می کِشم، دلم برایت تنگ می شود
و ما چه دور و چه نزدیک به هم..
بچه شده ام...
دلم قصه می خواهد
و دنیایِ پریانِ خیالی که با صدایِ تو روایت شود
و چه خوش است قصه هایی که پایانِ بازَش
آغوشِ تو باشد
دیوانه ام..
پس جنونَم را بپذیر
و هم مسیر شو
تا فرداهایِ ناشناس را با تو دستمالی کنم..
من ، یک جُفت چشم
برایِ نگریستنِ ابدیَت کنار گذاشته ام . .
و چه غروری دارد. . .
که سایه ام زیرِ سایه یِ توست ، آقا..
"آرری"
**برایِ سالروزِ تولدِ آقا . . پدر