به قدم زدن ادامه دادند.دستِ مرسو رویِ گردنِ مارت بود و گرمایِ آن را از رویِ موهایش حس می کرد.
مارت ناگهان پرسید : "تو عاشقِ من هستی؟"
مرسو زد زیرِ خنده : "حالا رسیدیم به یک سوالِ جدی"
"به من جواب بده"
"مارت آدمهایی در سن و سالِ ما عاشقِ یکدیگر نمی شوند.آن ها به یکدیگر اُنس می گیرند. همین. بعدها وقتی که آدم پیر و ناتوان شد می تواند عاشق کسی بشود. در سنینِ ما ، آدم فقط فکر می کند که عاشق است ، همین و بس."
**از "خوشبخت مُردن" __"آلبر کامو"