قدم برمیداری
به شاخ و برگِ درختان دست می کشی
و باغ گُل می دهد
تن پوشِ روشنت درخشان شده
خورشید به رویِ ماهَت ، لبخند می زند
و آفتاب گردان ها ، نمازشان را به سویِ تو می خوانند
نفس می کشی
و باد ، نجوایِ فرشتگان را در گوشت زمزمه می کند
و خدا با تو حرف می زند
دلت که می گیرد
هر بار ، باران می بارد
و امتدادِ مسیرِ دست نیافتنیِ ملکوت
با نَمِ چشمانت
خیس می شود
زیرِ سایه یِ درختِ بی جانِ حیاط که می نشینی
بلبُل دلبری میکند
و برگ ، سایه سارِ سَرَت می شود
نماز که می خوانی
آسمان سکوت می کند
و خُدا
پیشِ رویت می نشیند
پس دستت را بلند می کنی
و سَحَر گُر می گیرد
هربار که صدایش می کنی
لبخند می زنی
ویاس ، هستی اش را پیشکش می کند
به تمنایِ وصالِ صورتِ نازنینت
چشمانت را می بندی
و شب
آرامش می زایَد و پرسه
افلاکیان در حریمت بال می گُشایند
و تو رویا می بینی
به دستانت سوگند و چشمهایی که هر روز صبح را صدا می زنند
و به سجاده یِ نجیبَت که رو به
ناکُجا پهن می شود
و سوگند به آغوشِ بی انتهایَت
که هربار خواسته ام کمی جبرانت کنم ، شده عجز
و هربار خواسته ام آرامت کنم شده عجز
و چه کسی بر عاجز رحم میکند جُز تو؟
بر بی تدبیری هایَم لبخند بزن
و بِمان
نه فقط برایِ من
بَل برایِ کبوترِ گرسنه ای که فقط رَدِ بویِ دستانِ بخشنده ات را می شناسد..
"آرری"
**برایِ تولدِ خانُم ، باوَر ، مادَر...